اما یک ماهیه که انگار با من سر سنگین شده.و همه اش به شوهرم میگه بیشتر خونه بیا تا ما تورو بیشتر ببینیم در حالی که ما از اوله نامزدیمون تصمیم گرفتیم مثلا خیره سرمون تعادلو برقرار کنیم برای همین یک شب در میون خونه ی همیم!با این حال مادر شوهرم گیر داده به شوهرم که تو چرا بیشتر خونه نمیای.شوهرم دو شیف در روز کار میکنه و شبها ساعت 9 میاد خونه.با اینحال مادرشوهرم طوری حرف میزنه انگار پسرش هفته ای یه روز میره خونه.دیروز هم سر هیج و پوچ با هم بحثشون شد و حرفایی به شوهرم زد که. من تازه اون روی مادرشوهرمو دیدم!خدارو شکر میکنم که شوهرم اینقدر دوسم داره و منطقیه که خودش متوجه افراط گریه مادرش میشه و جیک و پوک حرفای مادرشو بهم میگه.چون من هم همیشه سعی کردم باهاش منطقی برخورد کنم و اون بهم اعتماد پیدا کرده.
تازه فهمیدم که مادرشوهرم تماااااااااامه رفتارهای منو به صورت منفی برداشت میکنه.و چنان از اتفاقات بی ارزش و پوچی برای خودش کوه درسته کرده بود که من هنوز توی شوکم.منه ساده تمام تکه کنایه هاشو فراموش میکردم و به شوهرم نمیگفتم تا بینمون بحث پیش نیاد.اما دیدم که مادر شوهرم واقعا آدم بیمعرفتیه.
خلاصه نمیدونم چکار کنم.رابطه مو باهاشون کم کنم؟همینطوری ادامه بدم؟آخه شوهرم خیلی بهم وابسته ست و دیشب که بهش گفت دوشب در میون بیا خونه ما و من هم هفته ای دو بار میام اونجا،کلی اشک ریخت....
من دیشب بهش گفتم تو دو شب در میون بیا و من هفته ای یک بار بیام خونه تون.چون احساس میکنم مادرشوهرم بهم حسودی میکنه.همون افکار مسخره ی قدیمی...ولی در ظاهر همه اش میگه دخترم دخترم