سلام. در دوران نامزدی هیچ توجه و محبتی از خانواده شوهر ندیدم و همیشه رابطه خشک و سرد از اونا یادم میاد نه ذوقی نه خوشحالی بابت عروس گرفتن. و دوران نامزدی و اوایل ازدواج همسرم فوق العاده بدبین بود و من برعکس فوق خوش بین به همه و متوجه متلک و بی محلی و سردی خانواده شوهر نمیشدم و فقط میدونستم یه چیزی درست نیس و در قبال این همه رفتار بد اونا و بی محلی شون من خجالت میکشیدم و فکر میکردم عیب از منه و همش خودمو جمع میکردم که مبادا اشتباه کنم و.... همسرم در حضور خانوادش به من توجه و محبت نمیکرد و برعکس وقتشو با نوهاشون و مادرش میگذروند و همش به اونا محبت میکرد و مدام مادرشو بغل میکرد و میبوسیدعین بچه ها به جای اینکه پیش من باشه می رفت میچسبید به مادرش . برام خرجی هم نکردن در دوران نامزدی حتی همسرم یک کادو هم نخرید و میگفت بابام میگه تو ول خرجی و پولاتو برا نامزدت کادو نخر و پس انداز کن و من چیزی نمیگفتم و چیزی هم نخواستم و اصلن روم هم نمیشد و تمام خرجم در دوران عقد با پدرم بود و خرید عروسی هم پایین تر از شانم انجام کردم چون شوهرم گفت مراعات کن و پدر شوهرم بسیار بسیار خسیس که برا یک شب و یک بار نباید خرج کرد و گفتم چشم ولی برا خودشون توقع ان چنان داشتن که گرون ترین مکانها و گرون ترین خرید را از ما خواستن و ما گفتیم چشم و باب میلشان خریدیم دوران نامزدی با همه سختیاش گذشت و چیزی که یاد دارم بی محلی و سردی خانواده شوهر و زرنگی شون و در عوض کوچکترین زحمت و خرجی نکردن برای من عروس است. سه ماه بعد از ازدواج برای اولین بار از همسرم مبلغ 20 هزار تومان خواستم که داد و بی داد کرد که تو امدی منو به چاپی و... به مرور دلشکسته و ناراحت شدم از رفتارشون مخصوصا که من محبت میکردم و کلا شخصیت ساکتی و ارامی دارم و صد برابر خانواده خودم به انها محبت و احترام میگذاشتم ولی اونا متوجه نبودن و فقط به دنبال عیب و برچسب بودن و کارهای بد خودشونو به من نسبت میدادن و من به مرور حساس شدم نسبت بهشون.الان چند سال از ازدواجمان میگذرد و خداروشکر هیچ مشکلی با همسرم ندارم و اخلاقش کلی عوض شده در این مدت و دیگر بدبین نیست و عصبی و چیزی از من دریغ نمیکنه که همه چیز با صبر و محبت و صداقت و دلسوزی من در زندگی مشترک درست شد. ولی همچنان با خانوادش مشکل دارم و نمی تونم با انها ارتباط سالمی داشته باشم طرز فکر و فرهنگشون فرق میکنه و عروس از خودشون نمیبینن نه محبت میکنن نه رو میدن و اگر کاری کنن در حق بچه خودشونه . البته من همیشه احترام میزارم و رفت و امد میکنم ولی هربار که میخوام باهاشون سرصحبت باز کنم یا حرف بزنم پشیمون میشم.البته چندین رفتار خیلی بد ازشون دیدم در رابطه با خودم که کلا ازشون دلگیرم و اونا به شوهرم میگن من عروسم و من باید به اونا برسم و توجه اونا جلب کنم. کلا خسته ام و دوستشون ندارم و فقط به خاطر همسرم بهشون احترام میگزارم و رفتار اونا انقدر سرد و بی تفاوته که اثلا عروس حساب نمیکنن و من وقتی میرم خونشون دچار استرس شدید میشم چون احساس راحتی و ارامش نمیکنم و ... من الان حساس شدم و نمیتونم رفتار بدشون فراموش کنم و در جمعشون دارم گوشه گیر میشم و تنها و این خیلی بده.