سلام ممنونم كه به سوالا با حوصله جواب ميدين خدا خيرتون بده من ٣١ سالمه يه دختر هفت ساله دارم دوران باردايي فوق العاده بدي داشتم سر درد داشتم تو طول باردا ي حس گرسنگي رو نتونستم تجربه كنم اصلا معده ام غذا رو نگه نميداشت وبرميگردودندم با استرس خيلي بالا و با مشكلاتي كه از لحاظ روحي داشتم دوران بسيار سختي رو سپري كردم به حدي كه وقتي دخترم به دنيا اومد ازش بدم ميوند بعد از زايمان هم چون بلافاصله بعد ازدواج باردار شده بودم وفرصتي رو براي با همسرم بودن نداشتم به خاطر حال بدم در صوراي كه عاشقانه دوسش داشتم و برا باهام بودن لحظه شماري ميكردم رسيدگي به دخترم و شب نخوابيدن هاش باز باغث شد من نتونم با همسرم باشم چون تو بارداري استرس فوقالغده زيادي رو تحمل كردم دخترم خيلي عصبي بود و مدام جيغ ميزد البته همسرم هم خيلي همكاري نكرد الان هنوز گاهي وقتا فكر ميكنم دخترم كوحيكع و داره گريه ميكنه و من كه به شدت خواب الو بودم بيداري برام فوقالغاده سخت بود و در تمام اين مدت من تنها بودم هيح كس براي كمك نداشتم با تمام اينعا الان دلم براي تنعايي دخترم ميسوزه با وجودي كه اصلا دلم بحه نميخواد ميترسم در اينده باعث بي كس و تنها شدن دخترم شده باشم ميدونم الان شرايط اصلا مثل قبل نيست اما هر وقت خرف بحه ميشه به صورت جدي من گريم ميگيره نميدونم چيكار كنم زمان بهتر ميكنه حالم رو اما سنم بالا ميره و نميخوام تو سن بالا باردارشم من به خاطر دخترم شايد تن به لين كار بدم وقتي فاصله سنيه زيادي داشته باشه به درد نميخوره خيلي. واقعا تحت فشارم كه ايا با خودم كنار بيام يا دلسوزيم رو كنار بزارم هر روز با خودم كلنجار ميرم البته كمي عصبي هم هستم به نظرتون بايد چيكار كنم