سلام خانم رستگار عزيز
من 28سالمه و در يک خانواده پر جمعيت بزرگ شدم (ما 6خواهر و 2برادر هستيم و من فرزنده 7 خانواده هستم در حاله حاضر 3خواهر و 2برادرم ازدواج کردند و من به همراهه يک خواهر بزرگتر از خودم که فرزند 3خانواده و يک خواهر کوچکتر که فرزند آخر هست تو خونه پدري هستيم ) پدر و مادرم هم ميانسال هستند و تقريبا بي حوصله و از نظر وضعيته معيشتي اوضاعه مالي خوبي داريم. اين اطلاعات از وضعه زندگيم اما مشکله اصلي ......
پدر و مادرم تا سنه 21 سالگي هيچ خواستگاري رو برام راه نميدادن(با وجود اينکه 3خواهرم تو سن 20سالگي ازدواج کردند مخالفت ميکردند و دليلشون هم اين بود که همسر خواهرم برايه شروعه زندگيشون خيلي اذيت کرد مشکلات زيادي به وجود آورد و همين باعث سختگيري زياد پدر و مادرم شد) بعدهم با صحبت هاي خواهرم راضي شدن که اجازه بدن خواستگار بياد اما هر کدومو به يه دليلي رد ميکردن و گاهي اصلا من خبر دار نميشدم تا اينکه تو 22سالگي يه نفر از هفت خوان رد شد و اجازه خواستگاري پيدا کرد آدمه خوبي بود و همه چيز خوب پيش رفت و بعد تحقيقات و صحبت هاي فراوون به نتيجه رسيديم تنها مشکل بحث خانواده ها سره مهريه بودکه اونم بعد از کلي صحبت نتيجه داد و مشخص شد قراره بله برون گذاشتن ولي روزه بله برون مادرم با مادر ايشون حرفشون شد و همه چيز به هم خورد بعد از اون من منتظر بودم که دوباره برگردن اما يه سال گذشت و خبري نشد و من خيلي ضربه خوردم البته اين تصوره من بود چون در واقع 6ماه تلاش کرده بودن برايه رضايته مادرم ولي من با وجود حضورم تو اون خونه متوجه نشدم حتي بارها واسطه فرستاده بودن اما.......بعد از اون خواستگار زياد داشتم حدود 37نفر اما هيچکدوم موندگار نشدن البته 90درصدشون مطابق خواست و ميل من نبودن و از رفتنشون ناراحت که هيچ خوشحالم شدم چون هيچ تناسبي نداشتيم الان تعدادشون نسبت به قبل کمتر شده ولي جالب اينجاست که غالب آقايون يا همسر مدرن و امروزي ميخوان که ويترين سياره آرايشگاه تو خيابون باشه که از عهده من خارجه يا همسري ميخوان که تو پستو مخفيش کنن يکي ميگه حجاب شما برا افراد مسن و پير فاميل ماست يکي ميگه من اجازه نميدم همسرم تنها بره بيرون هرجا خواست بره خودم ميبرم ميارمش که احساس ميکنم اين توهين به شعور و شخصيت يه خانومه ........
حالا مدتيه که احساس تنهايي هر لحظه تو وجودم بيشتر ميشه و اميد به ازدواج کمرنگ تر چون خواهر بزرگم هم با وجود 42سال سن هنوز ازدواج نکرده و همين مشکل رو داشته( نموندن خواستگارا و بهونه هاي الکي) در حاليکه اخلاق و رفتار و منش و تحصيلات و زيبايي ش از بسياري ازهم سن هاش بالاتره پدر و مادرم سنشون زياد و اصلا هم پا و هم زبونه من نيستن هيچوقت نتونستم با آنها صحبت کنم چون اگر نظرم خلاف نظرشون بودقهر ميکردند و اگر کوتاه نميومدم و تسليم خواستشون نميشدم حتي گاهي تا 10روز اصلا باهام حرف هم نميزدن نه اينکه فقط با من اين رفتارو داشته باشن نه .... کلا برخوردشون با نظراته مخالف هر کدوم از ما همينطوره و هميشه نهايت صحبتمون با وجود بي نتيجه بودن ميرسه به اينکه من شما رو نميخواستم و همش تقصير پدرتون که فکر ميکرد بچه چه گلي ميخواد به سرش بزنه من همون 4تا که تا قبله 30سال داشتم برام کافي بود اين جمله همه باورمو نابود ميکنه چند ساله که برا نشنيدن اين جمله اصلا مخالفت نميکنم و تسليمم اما بازم تو عصبانيتش ميگه اين جمله مادرم و رفتار خواستگار ها به کل آرامش و اعتماد به نفسمو گرفته براي اينکه راهه ازدواجم باز بشه خيلي تلاش کردم چله هاي مختلف ، نماز ، قرآن و.....که شايد مشکل حل بشه و از اين تنهايي بيرون بيام اما خوب قسمت نبود اين شرايط روي زندگي و کارم هم اثر گذاشته به طوريکه به شدت زودرنج شدم و خيلي زود سر مسايل کوچيک گريه ميکنم و وقتي تو محله کارم چيزي بهم ميگن نميتونم جلوي اشکامو بگيرم نميدونم چيکار بايد بکنم از اين وضعيت خسته شدم و نميتونم در موردش با کسي صحبت کنم براي مشاوره هم چون نميتونستم حضوري با کسي صحبت کنم با چند نفر تلفني صحبت کردم اما راهنمايي م نکردن و گفتن که بايد حضوري مراجعه کنم اما نميتونم وقتي حضوري مراجعه ميکنم فقط گريه ميکنم و نميتونم صحبت کنم نميدونم چيکار بايد بکنم خواهش ميکنم يه راهي جلو پام بذاريد
سپاس