سلام، من مرضیه هستم دلم میخواست باهاتون صحبت کنم، کمک بگیرم و یا شاید هم درد دل.
چند سالی نامزد بودم و سال گذشته ازدواج کردم، طی دو سه سال اخیر حس سرد بودن از طرف شوهر میکردم. از جملات محبت آمیز کمتر استفاده میکرد و توجه ش کمتر بود و فقط حس میکردم چون ما نامزد بودیم و یا بعد از عروسی زن و شوهر گفته میشدیم با هم در ارتباط بودیم.
البته یادم رفت بگم ما استرالیا بودیم ک شوهرم ایران و این مدت از هم دور بودیم تا وقت عروسی.
سر زندگی هم خیلی این موضوع اذیتم میکرد و بارها خواستم باااش صحبت کنم اما نتونستم، البته چند باری صحبت کردم اما اون فکر میکرد اون عادی برخورد میکنه و هیچ مشکلی نیست.
خلاصه قضیه ما یا بهتره بگم مشکل من زیاده که انتظار بیشتری ازش دارم.
من و شما از یه جنس هستیم و میدونی که زنها حساسن و فقط نیاز دارن از طرف شوهرشون مورد محبت قرار بگیرن.
من خیلی دلم میخواست محبت کنم اما وقتی از طرف اون کمی میدیدم ناخواسته عقب برمیگشتم و نمیتونستم ابراز محبت کنم.
البته این رو هم بگم نسبت به شوهرم من بیشتر محبت میکنم و ابراز میکنم....
گاهی حتی فکر میکردم ممکنه پای کسی در میان باشه که با من سرد برخورد میکنه، این قضیه خیلی اذیتم میکرد تا اینکه با یکی در موردش صحبت کردم که بتونه راهنماییم کنه اما کم کم این قضیه به گوش خانواده شوهرم رسید و نمیدونم کی با شوهرم در این مورد صحبت کرده بود، اما طوری قضیه به گوشش رسیده بود که شوهرم برداشت دیگه ای کرده بود و یا اینکه اونا از سر دلسوزی یا چیز دیگه ای قضیه رو بزرگ جلوه دادن .
شوهرم خیلی خیلی ازم ناراحت شده بود تا جایی که باهام رک و بی پرده صحبت میکرد. فکر میکرد من در مورد مسائل زندگیم با خانواده خودم صحبت کردم و یا به قول خودش شکایت کردم در صورتی که اصلا این طور نبود.
حس کنجکاویم گل کرد و از طریق فیس بوک شوهرم متوجه شدم از دو یا سه سالی با یکی دیگه ارتباط داره، در صورتی که اون دختر نامزد داشت ولی شوهر من خیلی بهش ابراز علاقه میکرد و باهاش با کلمات عاشقانه صحبت میکرد. وقتی چتشان رو که دیدم داشتم دیوانه میشدم در صورتی که باردار هم هستم و توجه بیشتری نیاز دارم اما با این وجود فشار روی من اومد.
برای مدتی که ایران رفته بودم اونجا باردار شدم و برای زایمانم گشتم استرالیا، تو این دو هفته ای که اینجا هستم دوبار بیشتر تلفنی صحبت نکردیم که باز دومش در مورد مسائلی که گفتم صحبت کردیم. حتی قبل از این حرفها حتی تمایلی به تصویری صحبت کردن نداشت.
بعد از ینکه فیس بوکش رو دیدم تصمیم گرفتم در مورد زندگیمون صحبت کنیم. حرفهامو زدم و در آخر گفت در موردش فکر میکنم و تلاش میکنم.
گفتم درسته اما دلم میخواد علاقه و محبتمان زیاد بشه که ناخواسته به هم ابراز عشق و محبت کنیم به جای اینکه تلاش کنیم.
حتی بهش گفتم که در مورد این مساله که من در مورد زندگیم با دیگران صحبت کردم اشتباه کردم.
گفتم مثل دیوانه ها همیشه از این میترسیدم که نشه پای کسی دیگه ای در میان باشه که اینقدر کم رنگ شدم، همیشه شیطان رو لعنت میکردم که این چه افکار پلیدی هست که تو ذهنم خطور میکنه.
این ها رو بهش گفتم که فکر کنه که واقعا بهش اطمینان دارم، حداقل شاید خودش بفهمه یا وجدانش بهش بگه.
*دلم میخواد بهم کمک کنید چه کار کنم، اگه بعضی از توضیحاتم واضح نیست بگین و سوالی داشتین میکردمن من زیاد داشتم من تو زندگیم اما رابطه شوهرم با بقیه قبل از شروع زندگیم بود زمانی که منتظر کارهاش بودم. دیگه باهام خیلی سرد برخورد میکرد.
البته خواهش میکنم اینجا پیام دادم میخوام اینجا جوابم رو بدین و تو گروه مطرح نشه، مننون میشم.