من دختر عقد کرده ای هستم ،حس می کنم بین من و همسرم یه مقدار تفاوت وجود داره،نمی خوام ناشکری کنم شاید دردودله که نمی دونم چیکار کنم و پیش کی بگم و چیکار کنم، ولی حس می کنم یه کم سر بعضی مسائل که واقعا برا من مهمه ؛برا ایشون مهم نیستش .اونم مسائل اعتقادی و اینا ... از اول ازدواج من بهشون گفته بودم که خیلی چیزا برام مهمه ؛ایشونم تایید کرده بودن اما الان که می بینمشون اونجوری که برا من با اهمیته براش مهم نیست.مثلا من حتی دوست ندارم موسیقی گوش کنم اما ایشون انجام میدن ...
من خیلی از آیندمون می ترسم ؛ نمی دونم اینکه میگن دوران عقد دوران تجدید نظره درسته؟همش این فکرها رفته تو سرم که تا عروسی نکردیم و این فرصت هست بازم درست فکر کنم
واقعا گیج شدم نمی دونم باید چیکار کنم میشه راهنماییم کنین
از طرفی نمی دونم که ایا حالا که ما ازدواج کردیم دیگه همه چیز تموم شده و ... یا نه ...
ایشونم اونجوری خیلی از مسائل مذهبی به دور نیستنا مثلا نماز ،روزه و ... انجام میدن اما برامن خیلی چیزا بیشتر از اینا برام اهمیت داره
و درواقع همیشه تصورم از همسر آیندمم این بوده که اون هم از این لحاظها مثل من باشه و بلکه قوی تر از من تا ما باهم به خدا نزدیک بشیم اما اینطوری بیشتر حس تنهایی می کنم
نمی دونم این برا زندگی آینده من خطرناکه یا نه
من واقعا میترسم ،نمی دونم دیگه چون ازدواج کردم نباید به دنبال تجدید نظر باشم و دیگه مانند کسی که سر خونشه باید بسازم یا نه هنوز فرصت تجدید نظر دارم ؟؟؟
یا اصلا چیزی که بهش فکر می کنم توی زندگی خیلی مهم هست و ...؟؟؟
دنیای فکر کردن ماباهم سربعضی مسائل گاهی خیلی متفاوته
مثلا یکیش همین اهنگ و این چیزاس
ممکنه راهنماییم کنین ؟؟؟