سلام به شما و خداقوت به خاطر پاسخگویی. من 5ساله که ازدواج کردم. شوهرم فقط یه برادر داره که کوچکتر است و الان با احتساب دوران عقدش یک ساله که ازدواج کرده. من حدود 6سال تنها عروس خانواده بودم و از ابتدا در منزلی جدا مستقل زندگی کردیم. بعد از گذشت 3سال پدرشوهرم اصرار میکرد که بریم با اونا زندگی کنیم که من به دلیل از دست دادن استقلال زندگی و همین طور خیلی مسائل دیگه خیلی محترمانه نپذیرفتم. الان که برادرشوهرم ازدواج کرده با آنها زندگی میکنه یعنی از اول شرط کرده بود با زنش که باید بیای با پدرومادر مادر زندگی کنیم طبقه بالا.البته این رو هم بگم پدرشوهرم وضعیت مالی خوبی داره در حدی که میتونه خونه جداگانه برای اونها تهیه کنه.
از همون ابتدا من سعی ام بر نشون دادن حسن نیت به عروس جدید بود.سفره عقدشون رو خودم درست کردم و تقریبا کارهای عقدشونو من انجام دادم که از این بابت پدر و مادر همسرم قدردانم بودند ولی ایشون بسیار گستاخ و بی ادبه. دلم میخواست مثل دو تا دوست باشیم ولی چندبار که خواستم بهش نزدیک بشم با من رفتار تندی کرد.از اینکه شوهرم و داداششم رابطشون کمرنگ بشه بابت این قضیه ناراحتم چون اینا فقط دوتا هستند و همدیگرو خیلی دوست دارن.
برای مثال من انتظار ندارم که هر دفعه ما میرویم خونه پدرشوهر م بیاد پایین ولی من تقریبا یک ماهی هست که ندیدمش چندشب پیش دعوت بودیم خونه پدرشوهر م که اون هم بود ولی نیومد و مشامش رو خورده بود و حتی وقتی پدرشوهر م بهشش زنگ زد گفت بیا پایین دیدنی کنیم نیومد ولی فرداشبش که شوهرم به تنهایی رفته بود اونجا بود.
یا مثلا یه بار داشت یه چیزی درست میکرد من با خوبی بهش گفتم مقدار این که میریزی کافیه بیشترش بد میشه که با پرخاشگری جلوی همه برخورد کرد با من و بقیه فقط ناظر بودن و هیچ حرفی نزدند و من داغون شدم
این رو باید بگم که اون از یک خانواده با یک فرهنگ متفاوته و همشهریمون نیست.
یه مسئله دیگه اینکه من احساس میکنم چون رفته بااونجا زندگی میکنه خیلی دوستش دارن و بهش احترام میگذارند تا حدی که رفتارهای بدشو میبینند ولی اصلا حرفی نمیزنن و توجیه میکنن و میبینند که با منم بدرفتاری میکنه ولی براشون مهم نیست و من از این مسئله بهه شدت آزرده خاطرم. چون 7ساله عروس اون خونه هستم.خدا میدونه همیشه بهشون محبت کردم و احترام گذاشتم. حتی اسباب کشی اخیرشون رو با اینکه یه بچه یک ساله دارم خودم انجام دادم 5 روز رفتم اونجا تا اسباباشون رو چیدم ولی نمیدونم اونجا زندگی نکردن اینقدر تاوان داره. همسر من وقتی عصبانی میشه داد و فریاد میزنه و این یکیی از دلایلی بود که اونجا نرفتم چون میدونستم پدرومادر مادرش میان تا ببینن چی شده و اون وقت روابطمون خراب میشه.
الان تا حدی رسیدم که از این فرد تنفر شدید دلبرم به اندازه ای که اگه همسرم اسمشو بیاره ضربان قلبم بالا میبره داغ میشم و دعوامون میشه.من دلم نمیخواد زندگیم به خاطر همچین آدمی خراب بشه.
لطفا کمکم کنید