من سه ساله ازدواج کردم و یه دختر یک ساله دارم خانواده ی شوهرم خیلی به ما وابستن و دوس دارن ما مدام بریم اونجا قشنگترین و اولین سالای زندگیمومن تو مهمونیای پی در پی خانواده ی شوهرم گذشت درحالی که زوجای دیگه با هم به گردش و تفریح میرن ولی خانواده ی شوهرم هرروز چندین بار به ما زنگ میزنن و انتظار دارن زیاد بریم اونجا و راجع به همه چیز زندگیمون نظر میدن و از همه چیز زندگیمون هم آگاهن و چون من و شوهرم هردو دانشجوییم وقت خیلی کمی برا باهم بودن داریم و شوهرم یه هفته درمیون برا دانشگاشون میرن شهر دیگه و خونه ی ما خیلی نزدیک خونه ی مادرشوهرمه ومن دوس ندارم بیشتر از هفته ای یک بار برم اونجا وواقعا روی این مسیله حساس شدم حالا هم که بچه دار شدیم بدتر شدن تا دوروز بچه رو نمیبینن میگن دلمون تنگ شده به علاوه وقتی میرم اونجا از بس بهم بکن نکن میکنن و ملا نقطه این اعصابم خورد میشه خود شوهرمم این طوریه و رو درست و کامل انجام دادن هرکاری حساسن و همشون معلمن دلم میخواد یه جمعه با آرامش بدون زنگ زدنا و دعوتای مکررشون خونه باشم و استقلال داشته باشه زندگیمون و از تصمیماتمون باخبر نباشن