با سلام و عرض ادب. مادر شوهری دارم که اصلا با خدا نیست و همچنین خواهر شوهران مجرد و یک خواهر شوهر متاهل که زندگی چندان خوبی ندارد. اینها و در راس آن ها مادر شوهرم خیلی به من اذیت می کنند که من حق گفتن ان ها را پیش شوهرم ندارم چون همیشه من اشتباه می کنم ولی آنها کوچکترین حرکت کرده یا نکرده مرا بزرگ کرده و به دفعات نزد شوهرم و گاهی که فرزندم به خانه آنها می رود نزد فرزند نیز مرا ترور شخصیت م می کنند و نتیجه آن هم خورد کردن اعصاب شوهرم و دعوای وی روی یک موضوع به دفعات با من می با شد. شوهرم به شدت از ترد کردن خانواده اش می ترسد و هر کاری با من یا او و بچه هایم بکنند باز به خانه آنها می رود و پای حرفشان می نشیند آنها هم این نقطه ضعف او را خوب دانسته و نهایت سو استفاده را برای تلخ کردن زندگی من و بچه های من می کنند. خواهر شوهر هایم نیز مستقیم وارد عمل نمی شوند بلکه مادر شوهرم را تیز می کنند و به جان من می اندازند. 3 خواهر شوهر مجرد در خانه پدر شان هستند که کوچکترین آنها 31ساله است. مثلاً شب عید قربان دقیقا غروب در حالیکه من برای خرید لباس برای فرزندم داشتم به بیرون می رفتم زنگ زدن و گفتن پاشید بیایید خونه ما. منم به شوهرم گفتم باشه من برم یه تیکه لباس از مغازه نزدیکمان بگیرم و بیام و شوهرم قبول کرد سریع رفتم و 15 دقیقه آمدم و مشغول آماده شدن بودم که شوهرم یک دفعه فریاد زد نه دیگه نمیریم و ما را نبرد و مارا از خونه بیرون کرد من هم به ناچار با دو فرزند کوچکم تا 3 ساعت در پارک محل بودیم و بعد هم به زور به خاطر بچه هام به خانه آمدم در حالیکه پشت در را قفل کرده بود و بعد چند بار تماس و زنگ باز کرد و کلی هم با ما دعوا کرد. من فکر می کنم آنها آنقدر مرا پیشش خراب کرده اند که حساس شده. خلاصه فرداصبح آمد و گفت بریم من هم سریع آماده شدم که نکند دوباره دعوا بشه .رفتیم خانه آنها مادر شوهرم تا مارا دید نشست و سر حرف را باز کرد که چرا دیشب نرفتم منم گفتم پسرت نیاورد عین واقعیت ولی این حرف را چند بار تکرار کرد و بعد حرفهای بی اساس دیگه ای زد و در آخر به من و خانواده ام توهین کرد و به پسرش گفت تو بد بخت شدی در حالیکه پسرش خوشبخت ترین فرد خانواده شان هست بعد از ازدواج با من.و خلاصه شوهرم گفت پاشیم بریم و ما هم آمدیم در حالیکه من یک زن شیر ده هستم و از کوشت قربانی هم به من ندادن.هر راهی هم که شما بگوییدامتحان کرده ام مثلاً با بچه ام بدون حضور شوهرم خانه شان رفته ام محلم نگذاشته اند و حتی خانه راهم ندادن. بدی هايشان را نادیده گرفته ام ولی آن را حمل بر نادانی و نفهمی ام کرده اند. حالا فقط می خواهم یک زبان بند قوی برای بستن دهان آنها بگیرم چون اعصاب شوهرم را خورد می کنند و نتیجه اش تلخی زندگی به کام من و دو طفل معصوم می شود و فهمیده ام که مادر شوهر و خواهر شوهرانم انسان های مغرور و خود خواه و عقده ای هستند که به هیچ وجه نمی شود با آنها مدارا کرد. با تشکر