با سلام و خسته نباشيد. 6سال است که ازدواج کرده ام و یک فرزند دارم. در دوران حاملگی ام شوهرم با خانواده و بخصوص پدرم درگیر شدند. و پدرم زخمی و 3روز در بیمارستان بستری شد. من هم که زندگی ام را تمام شده می دانستم با مادر شوهرم تلفنی دعوا کردم چون عامل تحریک شوهرم را خانواده وی و علی الخصوص مادر شوهرم می دانستم. 3ماه خانه پدرم بودم ولی به هر حال بخاطر بچه داخل شکمم با رضایت پدرم به خانه ام برگشتم. شوهرم بعد از بر گشت من با هر تحریک خانواده اش دوباره به جان من می افتاد و دعوا می کرد ولی من صبر کردم از طرفی کینه اش نسبت به پدرم از بین نرفته. اخلاقش نسبت به من با گذشت 4سال از آن ماجرا تا حدودی خوب شده ولی نسبت به خانواده ام و پدرم بد بین است. در هیچ کدام از مراسم های خانواده من شرکت نمی کند. وقتی هم که می خواهم به خانه پدر بروم من و فرزندم را تا دم در می رساند و با وجود اینکه خانواده من بخاطر من همیشه حاضر به استقبال از اویند ولی وی سلام و احوال پرسی را هم به زور می کند...خانواده خودش هم از اولش زیاد به خانه ما نمی آمدند. .و چون خانواده من در یک شهر دیگر است و شوهرم هم تا حدودی مقرراتی و بد اخلاق است خود و کودکم احساس تنهایی می کنیم بخصوص کودکم خیلی تنهاست. .آرزوی من و کودکم آمدن مهمان و یا رفتن به مهمانی شده است. من با خانواده ام رفت و آمد دارم ولی بهم خوش نمی گذرد چون شوهرم پیشم نیست احساس خجالت می کنم و هم نگران فرزندم هستم که نکند خدای نکرده اتفاقی برایش بیفتد در کنار من. از طرفی پدر و مادر من یکباریا دو بار بعد آن ماجرا خانه ما آمدند ولی چون شوهرم به خانه پدر من نمی رود آنها هم دیگر نمی آیند. چه کنم بااین احساس تنهایی بویژه تنهایی کودکم که به من احساس گناه می دهد. از طرفی هم گاهی شوهرم می گوید دوباره بچه دار شویم ولی با این اوضاع نمی خواهم. احساس می کنم با آمدن بچه جدید مشکلات چند برابر می شود. مساله دیگر اینکه من دوستی ندارم یعنی داشتم ولی چون خبری از آنها ندارم و آنها شهر دیگرند انگار که ندارم. چگونه دوست پیداکنم؟ چون غریبم از دوست پیدا کردن می ترسم یا بعد از دوست پیدا کردن ادامه نمي دهم. دوست را هم بیشتر به خاطر رفت و آمد کرده به خاطر فرزندم می خواهم. معلم هستم ولی همان طور که گفتم نمی توانم به همکاران اعتماد کنم. خواهشمندم راهنمایی ام فرمایید چگونه در خانه ام به روی دوست و آشنا باز شود .با تشکر