با سلام بنده 15ساله که ازدواج کردم چند ماه بعد از عقد فهمیدم همسرم افسردگی شدید داره و کم کم علایم بیماریش شروع شد به طوری که شش ماه کاملا درگیر بیماری بودن ولی کسی قبول نمیکرد که این رفتار بخاطر افسردگی هست و حتی برای مراجعه به پزشک هم نه خودشون همکاری میکردن و نه خانواده شون و من واقعا دوران سختی رو گذروندم تا الحمدلله خوب شدن بعد از عروسی هم این علایم ادامه داشت و هر بار شدت میگرفت ایشون مرد خوب و مهربونی هستند ولی بخاطر جدایی پدر و مادرشون و بزرگ شدن زیر دست نامادری که ایشون رو کتک میزده و خودش هم ناراحتی اعصاب شدید داشته بسیار روحیه حساسی دارن و وابستگی شدید عاطفی به من دارن ،من با همه این مشکلات کنار اومدم تا اینکه 5سال پیش خیلی ناگهانی به من گفتن که من خواهرتو دوست دارم و نمی دونم این عشق از کجا سراغ من اومده با اینکه تو هیچی برای من کم نمیزاری ولی من عاشق خواهرت شدم و کنترل این حس اصلا دست خودم نیست و هرچی از خودم دورش میکنم بازم میاد سراغم و انقدر منو درگیر میکنه که توانایی انجام کارهای روزانه رو از من میگیره
،خواهر من 15سال از همسرم کوچکتره و چون موقع ازدواج ما 10سال بیشتر نداشت بیشتر وقت ها با ما بود و بعد از اینکه همسرم از حسش نسبت به خواهرم گفت من دیگه خواهرمو نمیآوردم خونه و سعی میکردم نزارم باهم روبه رو بشن
5سال از اون زمان گذشت و دیگه صحبتی نشد در این باره و منم فکر میکردم همسرم این حس رو از خودش دور کرده تا اینکه چند ماه پیش دوباره علایم افسردگی همسرم مثل کم حرف شدن و قطع ارتباط با فامیل و خونه نشینی شروع شد و یه روز دوباره همون حرفها رو زدن وگفتن من انقدر عاشق خواهرتم که همه جا جلوی چشمم شبها خوابشو میبینم و فکرش داره دیوونم میکنه
از اون روز مدام این حرفها رو توگوش من زمزمه میکنن از نظر جنسی وابسطه گیشون به من چند برابر شده لحظه ایی نمیتونم تنهاشون بزارم وقتی ایشون خونه باشن منم باید باشم ارتباطم با فامیل و خانه پدرم و خواهرم خیلی محدود شده و ایشون هیچ جایی که خواهرم باشه نمیان و یه بار که خیلی این فکرها و حسها شدید بوده زنگ زدن به خواهرم و بهش گفتن نمیدونم چرا این طورشده ولی من دوستت دارم ...از اون موقع خواهرم پتوجه شده خودش هم اصلا با همسرم رو به رو نمیشه ولی چون همسر من خیلی مذهبی هستند و توی فامیل خیلی مورد احترام هستند من نگران آبرومونم خواهر به من چیری نگفته ولی توی حرفهاش گاهی بهم کنایه میزنه که مذهبی ها از همه بد ترن
حالا من با داشتن دو تا بچه و مشکلات همسرم و اینکه کاملا به من وابسطه شدن واقعا بریدم حرفمو به هیچ کس نمیتونم بزنم و همیشه کابوس بدتر شدن این ماجرا رو دارم
از اینکه مدام شوهرم میگه خواهرتو دوس دارم حالم به هم میخوره ولی میگه اگه به تو نگم میترکم و فقط تو هستی که میتونم باهات درد و دل کنم و خالی بشم
من واقعا در موندم چیکار باید بکنم ؟همینجور ادامه بدم و ذره ذره آب بشم ؟همش از خدا طلب صبر میکنم و اینکه از شوهرم بیزار نشم و همش تلاشم اینه که بیشتر ار از قبل بهش محبت کنم
خواهش می کنم راهنماییم کنید
چکار کنم زندگیم از هم نپاشه