با سلام.تشکر از شما برای تمامی زحماتی که برای ما میکشید.
شوهر من دو سال از من کوچکتر هستش و ما 2 سال ازدواج کردیم و هر دو دانشجو هستیم و درسمان رو به اتمام هستش.من 25 ساله ام و شوهرم 23 ساله. زمانی که شوهرم خواستگاری آمد من اسن مطلب را بیان کردم که من خیلی به مادرم وابسته هستم و به دلیل شرایطی که مادرم داره ضمن اینکه پدرم هم فوت کرده من باید هر روز به مادرم سر بزنم.ایشون گفت باشه هر دو با هم میاییم. و بعد از عروسی من شاید دو روزی یکبار اینطوری به مادرم سر میزدم و هفته ای یکبار با همسر منزل مادرم میخوابیدیم و کم کم همسرم خودشم مایل بود که منزل مادرم بیاد و هفته ای یکبار بخوابیم اونجا گاهی هم خودش میگفت دوشب بخوابیم اونجا. ولی از موقعی که خواهرم باردار شد یه حس حسادتی نسبت به شوهر خواهرم پیدا کرده و همش راجع به اون و خانوادش حرف میزنه و اواخر بارداری خواهرم دیگه اجازه نمیداد ن برم پیش مادرم (خواهرم خانه مادرم بود) و خودش هم نمیامد و نمیگذاشت من بروم در حالیکه واقعا اونها به کمک من احتیاج شدید داشتند ولی اصلا درک نمیکرد و حتی گاهی شاید متوجه احتیاج کمک اونها میشد ولی به من میگفت نه من نمیذارم تو بری و حتی موقعی که برای زایمان خواهرم میخواستم برم جز همان روز اول باقی روز را با من بدرفتاری میکرد و حتی خودش شاهد بود که نه من و نه خواهرم و نه مادرم فرصت 10 دقیقه نشستن را نداشتیم. ولی با این حال هنوز هم به رفتارش ادامه میدهد و و دیگر این اوخر دو سا سه هفتس که به من میگه من اصلا راضی نیستم برس به منزل مادرت ولی خی گاهی هم میگم راضی نیستم ولی اجازه میدم خودت تصمیم بگیری و میگه خودت دعوت نکن بیان خونه ما اگر خودشون گفتن ما میاییم خونه شما باشه بیان. شوهرم میگه من الآن حالم خوب نیست و احتیاج دارم تو باشی کنارم ( شوهرم قرص اعصاب و افسردگی مصرف میکنه) هر موقع حالم خوب شد با هم میریم ممکنه یک ماه دیگه حالم خوب بشه و ممکنه 7 ماه دیگه حالم خوب بشه . ببینید من بهش گفتم باشه اگه نمیریم خونه مادر من خونه مادر خودت هم نریم چون من اعتقاد به این ندارم که میگه من حالم بد هستش و از این حرفا چطور که میاد خونه مادرش همش با خواهر کوچکترش در حال خنده و گفتگو و ... هستش و کاملا خوبه وقتی به من میرسه پیگه من حالم بده و اینکه من زمانی که عقد بودم هر آنچه که من موقع خواستگاری گفته بودم یک به یک زیر پا میذاشت و میگفت من حالم بده اگر تو فلان کار را انجام بدی من حالم خوب میشه و من هم واقعا تمامی اونچه که میخواست رو انجام میدادم ولی باز حالش خوب نبود و الآن میگم چه اشتباهی کردم که واقعا بی منطق گذشتم از خودم و خواسته هام چیزایی که واقعا نه مالی بود و خرجی داشت بعضی از موارد چیزی نبود که سنگین باشه برای شوهرم .ما تو این دوسال با مادرشوهر و پدرشوهرم زندگی میکردیم و تازه جدا شدیم ولی زیاد میاییم پیششون و میمونیم و من اینقدر ناراحتم از این موضوع که منزل مادرم باید با اعصاب خردی و ناراحتی برم که باعث شده وقتایی که خونه مادر ایشون هستیم من اصلا دوست ندارم پیششون بشینم و حتی گاهی میرم تو اتاق و خودم رو با درس خوندم مشغول میکنم و یا هرکار دیگه ای. همسرم اول به من میگفت تو به من کاری نداشته باش خودت برو به من زود نگو که بیام منزل مادرت گفتم باشه ولی حالا میگه نرو برام واقعا سنگینه . من هم بهش گفتم که شما وقتی میری خونه مادرت منم میرم خونه مادرم دو روز در هفته چه اشکالی داره میگه نه تو منو نمیفهمی. من میگم من هیچی نمیخوام ازت ما که نه پارک میریم و نه تفریحی داریم و نه مسافرتی میریم فقط میخوام تمام تفریحم رو اجازه بدی من برم خونه مادرم. وقتی من این رو گفتم تو خواستگاری که من این شرایط رو دارم خب چرا اون موقع قبول کردی و بعدش با من این رفتار را داشته باشی. واقعا نمیدونم چیکار کنم. چه رفتاری باید داشته باشم.چه باید بگم. اصلا دیگه دوست نداره من راجع به نوزاد خواهرم صحبت کنم و یا حتی عکسش رو هم نشون بدم و من هم دیگه نه حرف میزنم و نه عکسی رو نشون میدم و نه راجع به خانوادم چیزی رو براش تعریف میکنم حالا از جریانات روزمره اونها. میشه خواهش کنم کمکم کنید. ببخشید که سوالم طولانی شد.با تشکر.