سلام من از دوران حاملگیم تا الان که دو سال میگذره دچار حالتای خاصی شدم افسردگی و وسواس
وسواسی که دایم روی بدنم دقت میکنم و با کوچکترین حالت فکرم به سرطان میره و بعدش نا خوداگاه گریه میکنم که بعد از مردنم چی سر بچم میاد و ...
خوشحال میشم راهنماییم کنید
سوال دیگم اینه که تو زندگیم در مقابل حرفای زشت مادرسوهرم و فامیلاش خیلی صبوری میکنم سطح انتظارات بالایی هم ندارم شوهرم از نظر مالی سطح خوبیه ولی ولخرج نیستم توی حاملگی و زایمانم برام از نظر عاطفی کم گذاشت زبونم مو دراورد از بس بهس گفتم برام گاهی وقتا گل بخر یا بی مناسبت ی کادویی بخر ولی اصلا نمیخره به محضی که خونه میاد تلوزیون روشن میکنه و غرق اون میشه حتی به سوالام اشتباه جواب میده بیرون که میریم هم قدم با من راه نمیاد از کارش و اتفاقاتی که میفته برام نمیگه ولی من تا سر کوچه هم بخام برم بهش زنگ میزنم میگم خیلی زیادی اجتماعی هست مثلا تو مهمونیا بهش میگم بیا با هم بریم سر میزا با فامیل سلام کنیم به محضی که میرسیم یادش میره ازم قدردانی نمیکنه این همه دارم متلکای خوتوادشو تحمل میکنم الان هفت ساله علی رغم میلم طبقه دوم مامانش زندگی میکنم بهش میگم اینجا راحت نیستم میگه اجاره نشینی دوس ندارم ناراحتی برو خونه بابات
بهش میگم ماهی ی بار کارگر میاد خونمون بشه هفته ای یکبار چون خیلی ضعف دارم کمرم درد میکنه ولی با وجودی که مشکلی نداره میگه نه نمیخاد تمام کارای خونه رو دوشمه ولی هیچ تشکری ازم نمیشه
خیلی خستمه
چی کار کنم ارزو دارم برام گل بخره تشکر کنه بعم بگه دوسم داره منو بگیره تو بغل ولی نمیکنه کلافم خسته شدم اصلا حوصله ندارم
خونه که میاد چشام به دستشه همش منتظرم ولی خیچ ....
چه کار کنم