سلام خدمت شما.بعدازیازده سال زندگی خدا بهمون بچه داددوماهه بودم که متوجه شدیم ولی شوهرم اصرارفراوان داشت برای سقط کردن چون یه دخترداشتیم میترسیدکه دوباره بازم دختربشه که اتفاقا هم شده.دوره بارداری خیلی خیلی سختی داشتم به هرنحوی میخواست که این بچه بدنیانیاددوران بارداری کلی باهم گریه میکردیم خیلی ناراحت میشدازاینکه من گریه میکردم ومیگفت این بچه باعث شده زندگیمون اینطورشده.توروحیش خیلی اثرگذاشته بودتا این حدکه پیش روانشناس میرفت.بابدنیاآومدن بچه نه منوتحویل میگرفت نه بچه،فقط دختربزرگم. تابه حدخودکشی رسیدتاصبح بیداربودمیخواست بچه روخفه کنه حتی منونصفه های شب باپرتاپ وسیله هاازخواب بیدارمیشدیم باترس وبادعاشبا میخوابیدیم.تایکسال ادامه داشت.الان دخترم ۱۵ ماهست بالطف خدا ازاون حالت درآومده ولی هنوزمقصرمنم بچهاشودوست داره چون خیلی خودشوتودل پدره جاکرده ولی بامن هنوز مشکل داره حوصله خونه رونداره هروقت پول کم میاره دادشومن بایدبخورم خواستم کمکم کنیدتواین مدت هنوزباهم بیرون نرفتیم توروحیه دختربزرگترم خیلی تاثیرگذاشته لطفاکمکم کنید