سوالم اینه من و شوهرم یکسال و سه ماه ازدواج کردیم ,تک پسره و دوتا خواهر داره مشکلم خیلی زیاد داشتیم ولی دو تا چیز واقعا منو از زندگی خسته کرده یکی روابطمون با عمه ی همسرمه که قبل از ازدواجمون اصلا زیاد رابطه نداشتن حتی شوهرم میگفت یکم رابطشون شکراب هم بوده و برام تعریفم کرده ,عمش دوتا پسر و یه دختر سن بالای مجرد داره ,اما الان نزدیک ۱۰ ماهه که رابطشون خیلی زیاده از حد شده طوری که دوهفته یه بار ما اونا رو میبینیم یا اونا میان هر ۱۵روز یه بار تقریبا و خونواده ی شوهرم هم هر وقت عمه میاد یا میخوان برن به همسرم زنگ میزنن میگن ینی حتماما هم بایدباشیم من به شوهرم میگم ما مستقل شدیم نباید هر موقع اونا هستن و خواهرت اینا ما هم حتما باشیم و اینکه بلاخره منم دوس دارم گاهی اوقات اخر هفته ها با خونواده ی من باشیم جوابش اینه که من روی این یه دونه عمم حساسم چون بادوتا پسرعمه هام هم سنیمو و خیلی دوس دارم باهم حرف بزنیم و بخندیم!واقعا دیوونم کرده حتی یه بار تشده که این مهمونی رو از طرف ما کنسل کنه و گاهی اونقدر از عمش بدم میاد که خدا میدونه خونواده ی شوهرمم یه عادت بدی که دارن اینه که هر جایی میرن یا هر کی میاد حکم میکنن که حتما ماهم باشیم و شوهرمم خیلی حرف شنوی داره از مادرشو و خواهر بزرگش ,من اصلا تسلط روی همسرم ندارم و بخاطر اعتراضهام یه زن نق نقو هستم جلوی شوهرم واقعا نمیدونم چیکارکنم چون شوهرم روز بع روز داره ازم دور تر میشه و همیشه ازاین ناراحتم که اون شعارمیداد که ما نباید زندگیمونو بزای دیگران خراب کنیم ولی خودش اینکارو میکنه