باسلام وخسته نباشید خدمت شما بزرگواران
من حدود 6سال ازدواج کردم و الان یه پسر 11ماهه دارم شوهرم از خانواده مذهبی هستن البته خودش فقط ادعای مذهب داره بعنی به خاطر سختگیری خانوادش بسیار عقده ای شده از اول عقد باهم مشکل داشتیم من به تنهایی مشاوره میرفتم و اصلا ایشون نمیومد یعنی همیشه میخواد حرف حرف خودش باشه و زور میگه تو دوران عقد یا بعداز عروسی هم بهم خیانت کرده اما من هربار به خاطر ارامش خودم و زندگیم بخشیدمش وهمینجوری زندگیمون سپری شد و اما اصل قضیه من قبلا از ادواجم با کسی دوست بودم و خیلی خیلی همو دوست داشتیم برادر دوستم بود و خانوادگی منو میشناختن و همشون حتی پدرومادرش منو دوست داشتن من اون موقع 20 ساله بودم و اون اقا21 ساله و سرباز البته موقعیت شعلی و خانوادگی و همه چیش خوب بود اما وقتی شوهرم اومد خواستگاری من بهش گفتم و غرور جفتمون باعث شد که من جواب مثبت به شوهرم بدم و حال جفتمون خیلی بدبود چون من نامزد کردم دیگه نمیتونستیم کاری بکنیم حتی خانوادش بعد نامزدی من اومدن خواستگاری والتماس که انگشترپس بدیم و ما باهم نامزد کنیم اما نشد و همه چی خراب شد و من نامزد کردم الان که شش سال میگدره من هنوز بهش فکر میکنم و پشیمانم که چرا اون همه عشق و علاقه رو فروختم به خاطر غرور،اون اقا هم محلیمونه و من وقتی رد میشم هرازگاهی میبینمش البته هیچ چیزی بیننون نیست اما قلب من با دیدنش تند تند میزنه وقتی بهش فکر میکنم حس خوبی بهم دست میده چون شوهرمم بی عاطفه و سرده نسبت بهم واسه همین بیشتر بهش فکر میکنم میدونم گناهه اما چه کنم دست خودم نیست البته من هیچ وقت به شوهرم خیانت نکردم و به شدت ازینکار بیزارم،همیشه تو ذهنم میاد که یه روزی ما بهم میرسیم نمیدونم چجوری این افکار از خودم دور کنم راهنماییم کنید من خودم اهل حجاب و انجام واجبات خدا هستم نمیخوام به گناه الوده بشم ضمن اینکه فقط چون شوهرم رفتار خوبی نسبت بمن نداره و چندین بار خیانت کرده و به نیاز جنسی من توجه نداره و چندین بارم به فکر طلاق بودیم اما دوباره گذشتیم الانم زندگیمون با مشکلاتش همینجوری داره میگذره فقط کنار هم زندگی میکنیم و یه علاقه ای بهم داریم