سلام من و همسرم هفت سال ازدواج کردیم و من بخاطر تک فرزند بودن همسرم از خانواده ام دور شدم و در شهر ایشون زندگیمونو شروع کردیم بماند که خیلی اتفاقا تو این هفت سال چه خوب چه بد برام افتاد همسرم خیلی خوبه خیلی فهمیده و عاقلانه برای زندگیمون تلاش میکنه و من همیشه بهش اطمینان داشتم و دارم حتی تو موفقیت من هم تو درس و کار میتونم بگم مدیون تشویق هاشم اما چند ماه پیش به طریق ای وی اف باردار شدم سر مسله جهزیه و رسم و رسوماتمون از اول یکم باهم دعوا میکردیم اما همیشه یکم قهر میکردم و تموم میشد خلاصه به یه نحوی اما همیشه کینه اش تو دل هردوتامون میموند اخه خانواده من ترک هستن و رسم شیربها گرفتن دارن اما اینا جهرمی هستن و دومادو رو سر میزارن خلاصه یه روز سر همین موضوع شیر بها که چند قلم از اجناس خونمون هم هست دعوا کردیم من هیچ وقت چیزی و به خانواده ام نمیگفتم اما نمیدونم چرا حماقت کردم و اینبار زنگ زدم که با مادرم حرف بزنم بابام گوشیو برداشت و منم بغضم ترکید و درد هفت سالمو گفتم بابام اینا اومدن شیراز و رفتیم بیرون که بابام شروع کرد به نصیحت کردن اما همسر من نمیدونم خواست چیو به بابام تابت کنه که جنگشون بالا گرفت خلاصه من بچه ام بعد از یه هفته سقط شدالبته بعد فهمیدیم که بارداری خارج از رحمی بوده و ربطی به حرص خوردن من نداشته از همون موقع به بعد دل شوهرم از پدر و مادرم. باز نشد. در صورتی که خودش درشتی کرد شاید اگه سکوت کرده بود خیلی راحت همه چیز پیش میرفت اما خراب کرد حالا دیگه دوست نداره پدر و مادر منو ببینه منم با اینکه خانواده همسرم خوب هستن چون همسرم حتی با اینکه تهران رفتیم خونه پدر و مادر من نیومد منم الان یه ماهه خونه پدرومادرش نمیرم اما اون بدون من میره و حتی جدیدا بدون من با خانواده و اقوام خودش واسه تفریح هم بیرون میره ما یک ماهی هم هست هیچ رابطه جنسی نداریم و کلا در برابر هم سکوت اختیار کردیم و در اتاق جداگانه مبخوابیم البته من یه بار اوایل رفتم پیشش اما ردم کرد و قسم خوردم دیگه نرم پیشش تا خودش نیاد الان حس میکنم طلاق عاطفی سنگینی بینمون اتفاق افتاده حتی با اینکه همدیگرو دوست داریم اما حاضر نیستیم کوتاه بیایم و اون منو مقصر میدونه و من هم اونو حالا یه چند روزیه بدجور دارم به طلاق فکر میکنم و کمک میخوام