سلام من مادر دو فرزند پسر هستم ، عاشق شوهرم بودم خیلی زیاد طوری که هر روز که اداره میرفت برای آمدنش لحظه شماری میکردم و دلتنگش میشدم خودمم معلمم حتی در محیط کارم بارها براش پیام مینوشتم قبل از ازدواج هم شرایط بسیار سختی رو از طرف خانوادش تحمل کردم فقط چون خیلی بهش علاقه داشتم.... اینکه الان همش میگم داشتم بخاطر اینه که دیگه عاشقش نیستم چون حرمت عشق من رو نگه نداشت و منو بخاطر یک موضوع واقعا مسخره جلوی چشم بچه هایم کتک زد منی که یک زن فداکار براش بودم منی که هرگز تو عمرم تحقیری ندیده بودم الان هشت ماه از این ماجرا میگذره ولی من حتی یک لحظه نتونستم تلخی این تحقیر رو فراموش کنم من دلم مثل بچه هاست از چیزای خیلی کوچولو خوشحال میشدم هرگز تو زندگی پنج سالمون چیزی ازش نخواستم که نتونه از زندگی خوب پدرم اومدم باهاش مستاجری و.... ولی اصلا ناراضی نبودم ازدواجم رو خیلی ساده گرفتم و هیچی ازش نخواستم ....از این ماجرا جز با خدا با کسی حرف نزدم ولی اون با این کارش عشق من رو کشت و دیگه زندگی برام لذت بخش نیست دیگر از هیچ چیزی خوشحال نمیشم آنقدر غصه خورده ام که قلبم درد میکنه الان نمیدونم چی بپرسم فقط خواستم با یکی حرف زده باشم چون سنگینیش همه وجودم رو گرفته تو خانواده ام هرگز به کسی نمیگم چون نمیخوام ارزش و عزت شوهرم پیش دیگران پایین بیاد....فقط خدا میدونه چقدر ناراحتم