سلام
من و همسرم هر دو دانشجو دکترا هستیم. الان 5 ماه هست ازدواج کردیم و بخاطر کار همسرم در شهر کوچکی که هیچ سرگرمی و .. ندارد زندگی میکنیم. همسرم از قبل ازدواج یکی از پاهایش مشکل زانو داشت و من با دانستن آن همسرش شدم. از طرفی من علیرغم همهر بی محبتی ها و بی احترامی ها از طرف خانواده همسرم همواره سعی کردم ظاهرشان را در پیش خودشان نگه دارم و تلافی نکنم و به خانواده خودم هم چیزی نگفتم که نسبت به همسرم بدبین بشن اما تمام ناراحتیم را در دوران عقد از خانوادش به همسرم میکفتم و خیلی مورد ایشان خودشان میدیدن اذیتهایشان را. از طرفی خانواده همسرم یک خانواده کم حرف کم محبت و لجباز و مغرورن در حدی که کوچکترین گلگی از من را سریعا به همسرم منتقل و شکایت میکردن و....الان حدودسه ماه هست که اصلا بدی خانوادش را پیشش نمیگم و نمیخاهم اذیت شود با اینکه بوده تلفنی بزنن و نیش و کنایه ای بگن و بعدها تو حرف که پیش امذده به همسرم گفتم مثلا خواهرت اینو گفنت ولی مهم نیس که اعصایت را خرد کنم.حالاهمسرم حدیث از قران هر حرف و کلامی از سریال تلویزیون از اخبار و ... مبنی بر اهمیت پدر و مادر و خواهر و برادر میبیند به من متذکر میشود. این در حالی است که من خانواده با محبت و بسیار بی ازار در قیاس با خانواده همسرم دارم. مثلا دیشب تلویزیون یه مریض ام اسی را نشان داد که زنش بعد 5 سال جدا شده بود و مادرش بالا سرش بود سریع به من میگوید تلویزیون را دیدی این پدر و مادر و خواهر و برادرن که میمانن. یا مثلا یه کار کوچکی مثلا مادرشوهرم در مسیر راه رفتن به همسرم بگوید چند دقیقه بشینیم تا مدت ها به من یاداوری میکند و لذت میبرد که مادرم به اطر رعایت پای من گفت بشینم و این در حالیاست که من هزاران برابر ان رعایت پایش را میکنم و بهش کمک میکنم. از طرفی در قبال ازار و اذیت هانوادش هم هیچ واکنشی نشان نمیدهد. و کافی است مادرش حرفی بهش بزند حتما گوش میدهد.یا مثلا من بگویم از صبح خسته شدم فقط میگوید من هم خسته شدم. مدام منو خودش را مقایسه میکند و او در بیرون کار میکند من هم در داخل و هیچ جای ناز کردنی نیس. . نهایت همه محبتهای زبانی و عملی من سعی میکند بگوید دوستم دارد که حس میکنم فقط به دلیل این است که محبتهای من را همون روز با من تسویه کند و دینی گردنش نماند اگر نه در زندگی اعتماد و باوری به من ندارد. من خیلی کارها از وقت دکتر گرفتن و بزور ردنش و ... انجام دادم که حتی خهواهرانم به من میگویند شوهر ذلیل . در حالیکه خانوادش کاملا خونسرد و کوچکترین کارشان اینقد به چشش می ایسد. من برا زندگین خیلی مایه میگذارم از همه نظر و وقتی این رفتارها را میبینم ناامید میشوم. اح اطمینانی در زندگیم ندارم که فردا به فرض مریض شوم و شوهر جورم را بکشد چون در خانوادش بد است زن مریض باشد و چون تحت تاثیر است حرفشان را هم میپذیرد. نمیدانم با این فیلترهای ذهنی که خودش هم میداند غلط است چه کنم که پاک شود.