با سلام،من 24ساله هستم،همسرمم 31 ساله،مدت دو سال و دو ماه است که عقد کردیم،همسرم 4تا خواهر دارن و پدرشون هم وقتی همسرم15سالش بوده فوت کرده و مادرش به تنهایی همسرم و یکی از خواهرای دیگشو بزرگ کرده،همسرم منو انتخاب کرد و به خانوادش معرفی کرد و عقد کردیم،از ده روز بعد عقد مادرش زنگ زد خونمون و قضیه شروع شد که من واسه پسرای غریبه زن انتخاب میکردم و پسرم خودش زن انتخاب کرده، عقد دخترتون بهم نيومد داشت و... اينارو برای مادرم مطرح کرد،دقیقاً تو اوج خوشی همه چیز خراب شد بعدش پاگشا نکردن منو ما پاگشا نکردیم و بعدش دیگه کلا قطع رابطه شد،همسرم دو بار رفت وسایلشو جمع کرد که بره بیرون خونه بگیره تا دیگه کلا قطع رابطه بشه،چون من دانشگاه میرفتم یه شهر دیگه مخالفت کردم با خونه گرفتن جدای همسرم،و دیگه اینکه مادرش تو کل ماجراهای ما هست،از مو رنگ کردن من،چاق بودن من، حتی محل خونه گرفتن ما،حتی تالار و... این بین من و همسرمم همش قهر بودیم این اواخر که به جدایی هم کشید،حتی مشاوره قوه قضائیه هم رفتیم،دیگه آخرش همسرم با کمک یکی از همسایه ها اومد خونمون که من خانممو دوست دارم و... حالا خداروشکر یک ماه که خوب شدیم و قراره به امید خدا دو ماه عروسی کنیم،ولی هنوز مشکل خانوادهاست،عروسی گرفتن،تالار و لباس و جهیزیه و همه چیز خلاصه دعوا داریم و اختلاف، واقعاً خسته شدم خسته... اونا مارو قبول ندارن ما هم اونارو، من و همسرم این دو سال و دو ماهی به معنای واقعی پیر شدیم،مشاوره هم دو جا رفتیم از من پیش همسرم بد میگفتن از اون هم پیش من...