سلام خدمت شما اجرتان با حضرت زهرا. من پنج ساله عروسی کردم دوماه بعد از من هم برادرم با انتخاب خودش با همکلاسی خو ازدواج کرد هردوشون ارشد خوندن ودختر سه سال از برادرم بزرگتره همه مخالف بودیم به خاطر غریبه بودنش و سنش و حجابش برادرم همه را کنار زد و گفت میخوامش ولی پدرم گفت هر اتفاقی افتاد خودت مسوولی همیشه به من حسادت میکردو خودشو با من مقایسه میکرد به خاطر جهیزیم، مسافرتام ماشینمون، مهمونیا تا جایی که دوسال میشه داداشم اصلا خونه من نمیاوردش قهر نبودیم اما اصلا خونه من نمیومد تا لباس یا طلا جدید میخریدم یه هفته مریض میشد و حالت تهوع میگرفت و سرم میزد انقد حسود بودنش به همه ثابت شده بود که تو مهمونیها تا یه لباس جدید میپوشیدم حالش بد میشد و دستاش شدید شروع به لرزش میکرد همراه با حالت تهوع که دیگه داداشم از خجالتش جدیدن خیلی کم خونه کسی مهمونی میرفت. عروسمون پدر نداره و خیلی نسبت به بابام پر توقع شده امسال بابام دوتا واحد کنار هم خرید برامنو دادشم الان شش ماه گذشته یکبار هم خونه من نیومده بااینکه من میرفتم سرکشی یه بچه یه ساله داره رفت از قبل هم ناسازگاری میکرد الان من حامله ام مامانم هروقت اومد خونه من اول رفت به اون سر زد غذا اورد اول برا او برد چندروز پیش سیسمونیم اوردن خداراشکر تکمیل و درجه یک همه چیز دوباره حالت تهوع گرفت دوروز خونه مامانش بودو سرم میزد سه روز مامانم میومد وسایلو بچینه خونه اونا نمیرسید بره یهو دیروز که بابامم اومده بود برا باقی وسایلم دیدم زنگ زد به بابام رفت خونشون همش صدا گریه و دعوامیومد از ناخونام اومد سیسمونی چیدنم. بهانه ش این بود که چرا خونه دختر تون رفتین من بچهم گریه کرده نیومدین سر بزنین در حالی که اصلا ما متوجه نشده بودیم بابام نصیحتش کرد و رفتن دیروز بعد رفتن مامان بابا م اونا شروع کردن به دعوا گرفتن و فریاد زدن و ظرف شکستن من تو این شش ماه اصلا این رفتارا رو ندیده بودم ازشون اما کلا یکسالی میشد که برادرم از زندگیش بسیار ناراضی بود و به خاطر بچه زندگی میکرد داداشم صبح اومده خونه بابام گفت بردمش خونه مامانش همونجا باشه تا تکلیفشو روشن کنم همه مون عصبی شدیم چاره چیه تورو خدا کمک کنید همه پردهای حرمت رو شکسته طلاق هم تو شهر کوچک ما خیلی بده آبرو پدرم میره کمک کنید