من شش ساله ازدواج کردم وحاصل ازدواجم یه دختره چهار ساله است شوهر وخانواده اش هم خیلی دوست دارم ولی هنوز خونه مادرشوهرم زندگی میکنم وپیش اوهستیم نزدیک به هشت ساله که پدرشوهرم فوت شده وشوهر من که پسر بزرگ خانواده است سرپرست خانواده اش هفت خواهر ویک برادر دیگر هم دارد من خیلی دوست دارم که مستقل شم وراحت زندگی کنم وخودم وشوهرم وفرزندم تنها باشیم راحت ،شش سال صبر کردم تا اوضاع مالی شوهرم بهتر شه وبرا من خونه یی درست کنه که زمینش کنار خونه مادرش هست وارث پدرش ولی هر دفعه که میخواد شروع کنه یه اتفاق بدی میفته الان هم که یه ضرر مالی بزرگی کرده که به نظر من فکر نکنم بتونه به این زودی خونه درست کنه ، ایا من حقی دارم که بخوام مستقل باشم ؟؟ هر وقت به شوهرم میگم من دیگه خسته شدم دلم میخواد خودم کارامو انجام بدم ، خودم برنامه ریزی زندگی مو کنم وبیا بریم خونه اجاره هردفعه یه بهونه میاره میگه اگه مادرم تنها برارم ناراحت میشه خودش تنها دق مرگ میشه وغصه میخوره در صورتی که هر روز بچه هاش عصر میان پیشش تا شب
به نظر شما من حق زندگی مستقل رو ندارم شاید خدا نخواد با خونه بده دیگه نباید زندگی کنیم نباید دلمون شاد باشه من بیشتر اوقات دلم گرفته وباعث دعوا ودلخوری بین من وهمسر میشه وتو مسائل دیگه میکشه ومن احساس میکنم شوهرم بیشتر به فکر مادرش ومیترسه اطرافیان ازش ناراحت بشن که چرا مادرت را تنها گذاشتی مگه چکارت میکرد البته خودمنم ازاین میترسم که میخوان جوابگوی زبون اطرافیان باشم ولی تا جایی که میتونم به خدا میگم بهم صبر بده وبهم کمکم کن تا نخوام باعث ناراحتی کسی باشم چون من خیلی مادرشوهرم دوست دارم ولی کم کم داره بینمون دلخوری پیش میاد ومن همش میخوام ناراحتی وعصبانیت مو رو فرزندم خالی کنم وخیلی ناراحت میشم که چرا من حق زندگی را ندارم لطفا من راهنمایی کنید