ممنون أزراهنماییتون
بارهاأزأول بهش گفتم إزدواج 1چیزمتقابل وزن ومردهردوأزدوخانواده متفاوت بودن وحالایکی شدن،وبایدهردوأخلاقشونوتغییر بدن!حتی گفتم بیابشینیم خاصه هاوإنتظاراتمونو أزهم بگیم وعلاقه هامونم بگیم تاتصمیم درستی بگیریم وواسه زندگیمون برنامه ریزی کنیم وحتی به هم کمک کنیم!بارها،حالاشایدتوعصبانیت گفته من همینم،توبایددرست شی،نمیخوای بگو تکلیفتوروشن کنم!
درباره هشتگردهم بهش گفتم: ببینم مامانت اینا مهرکه بیان تهران توبازم میری هشتگرد؟
گفت مگه ندیدی توزمستون هم هفته ای2روزمیموندم؟!تودوران عقد باهاش میرفتم وچندروزمیموندم(ألبته أکثرأتنها)چون اونموقع نمیتونست زیادبهم زوربگه!ولی ألآن که إزدواج کردیم وخونه داریم أصلأدلم نمیخواد،حتی أگه تنهاباشیم!
وابستگی مالی نداره
أزنظرمن محبتی هم بهش نمیشه،ولی إحساس میکنم خیلی به مادرش وابستست!
هرمشکل جسمی برامون پیش میادزنگ میزنه به مادرش إنگاردکتره!اوندفه شانش دردمیکردبهش زنگ زدوپرسید،مادرش دیگه زنگ نزدببینه چی شد؟خوب شد؟بدترشد؟دکتررفت؟
آیابه این نمیگیدبی محبتی؟بااین حال بازإنگاروابستست،تازه این به اون زنگ میزنه!!!
یاشایدأزروی اینکه کم نیاره میگه محبت روتواینچیزامیبینی؟!
ممنون أزراهنماییاتون