من متولد٧٠ م
٢٤ سالمه
شوهرم ٢٢ سالشه
٣ ماهه عقدكرديم
٢/٥ دوس بوديم
بخاطر سربازيش
تو تمام اين مدت خانوادش هم مخالف سربازيش بودن هم من
خلاصه همه جوره مارو اذيت كردن تا اينكه بالاخره عقد كرديم
از اول ميخواستن اختيار مارو دست بگيرن
شوهرم تك پسره و ٤ تا خواهر داره
اخرين فرزند خانوادس
من دختر اول خانواده م
مامانش فوق العاده حساسه دقيقه
رك ه
خيلي نظر ميده
ما تو خونشون هيچ رابطه احساسي نداريم مثل غريبه ايم
چون تيكه ميندازن
اگه من كاري كنم بعدش شوهرم و اذيت ميكنن
چرا كار نكرد...
مامانش بگه بيارش بايد من و ببره چون خيلي غر ميزنن
مامانش كلا رياست طلبه
خيلي دستور ميده
من بدم مياد
هميشه احساس ميكنم شوهرم از مامانش ميترسه
ميگم تو ترسويي
كار شوهرم با دو تا خواهر اخرياشه
اين من و عذاب ميده
ما بعد ازدواج بايد طبقه پايين خونشون بشينيم
اين ارامشمو صلب كرده
خانوادش خيلي نظرميدن
چرا اين و پوشيدي چرا اونجا رفتي
منم همش به شوهرم غر ميزنم از رفتار اونا
چون خودم هيچي به اونا نميگم
حتي اخمم نميكنم
شوهرم خيلي كم حرفه
اصن حرف نميزنه
بريم بيرون كلا ساكته اين من و خفه ميكنه
ميگه اينجوريم
همش خسته س
خوابش مياد
حتي تو سكسم خوابش مياد
جديدا حرصم از خانوادش كه درمياد ميزنمش
بدم ميزنم
دست خودم نيس
دوسش دارم اما وقتي ميگه زشته اينكارو نكن خواهرم فلان ميگه قاطي ميكنم
از خانوادش بدم مياد
ميگن ولي نميتونن بشنون
از الان واسه مراسم عروسيم جلو خودم تصميم ميگيرن
انگار نه انگار من ادمم
طلا سر عقدمو بردن
بدون توضيحي
رفتن باهاش ي النگو خريدن و من و مجبور ميكنن حتما استفاده كنم
اين زورگفتن
و خونشون بشينيم و كم حرفي و حس ترس از مامانش من و عذاب ميده
ارامشمون و گرفته