سلام خسته نباشید میخواستم سوالی بپرسم در مورد همسرم من هفت سال است که ازدواج کردم و با هم دخترخاله و پسرخاله هستیم و همدیگرو دوست داشتیم و به من پیشنهاد داد و اخلاقش طوری بود که من فکر کردم میتونه منو خوشبخت کنه و خانواده ام رو سرش قسم میخوردند و نامزد کردیم و او عاشق و دلباخته من بود و با حرفهایی که میزد اعتماد من بیشتر می شد اما تا ازدواج ما با هم اختلاف داشتیم و به طوریکه من ناراحتی معده گرفتم و یکهفته بستری شدم و اوضاع روحی ام بدجوری شد گفتم من نمیتونم ادامه بدم جدا شویم امااو پافشاری کرد و گفت دوست دارم و دیگه کاری نمی کنم که اذیت بشی و من هم اعتماد کردم گفتم فرصت بدهم اما تا الان که هفت سال است ازدواج کردیم و بچه دار هم شدیم روز خوش من ندیدم و طوری که بعد از به دنیا امدن دخترم افسردگی گرفتم و البته ما مشکلات مالی شدیدی داشتیم تاثیرگذار بود حدود چهار سال و گفتم مشکلات مالی حل میشه او هم درست می شود صبر کردم و مریضی ام بدتر شد چند بار قصد خودکشی داشتم و خلاصه روح و روانم داغون شد اما حدود سه سالی است وضعیت مالی بهتر شد اما او عوض نشد و بدتر هم شد الان ازش متنفرم خصوصیات بد او بچه ننه بودن بی توجهی به من و بچه و زندگی دارد او برادر و خواهرو مادر و... را به من ترجیح میدهد و حاضر است من گرسنه بمانم ولی برادرش ناراحت نشود و اصلا به من محبت نمی کند و حرف نمی زند بی محبت است اصلا در خانه نمی خندد و بگو بخندش با برادرش و خانواده اش است خلاصه روز به روز تنفرم بیشتر نی شود خسته شدم لازم به ذکر است من از همه لحاظ به او می رسم خانه داری و بچه داری مسایل جنسی که کم نمی گذارم همیشه اول همسرم بعد خانواده ام و خلاصه ادم منطقی و احساسی هستم و محبت می کنم لباسهای قشنگ می پوشم و به خودم میرسم همه چیز زندگی سرجایش است اما او نمی بیند و مانند یک مجسمه است احساس تنهایی می کنم و دلم گرفته از همه چیز بریدم درد دل نمی توانم بکنم شروع می کند به عربده کشی و می گوید قصه هزارویکشب می گویی او بیرون خوش است در خانه یزید خواهش میکنم کمکم کنید راه دیگری ندارم به بن بست رسیدم ممنون