سلام مشاور عزیز،عزيزم يه ماه ونيم عقد کرديم باهمسرم هيچ مشکلي ندارم پدر همسرم 6ماهه فوت کرده ومادر شوهرم بابرادر شوهر11ساله وخواهرشوهرم که تويه عقد هست زندگي ميکند با وجودي که ميدونست تنها ميشه پسرش رو داماد کرد پيش اومده که به بهانه همين تنهايي ساعت 2شب همسرم رو به خونه شون کشونده يه بار ميگه همسرم منو،ببره خونشون اونجا باشيم ميريم يه بهانه مياره زنگ ميزنه دامادش بياد اونجا واسه من مشکل ميشه يه اتاق خواب بيشتر ندارند يه بار زنگ زد من تنهام به اتفاق همسرم رفتيم پختر وهمسرش بودند وبالاجبار با مادر شوهرم يه جا گذرونديم درصورتي که منزل مان جا هست شوهرم تو شرکت کارميکنه تا7اضافه کاري وايميسته به علت مريضي پدرش بدهي بالا آوردن بعضي مواقع کار شخصي بر ميداره تا 12 شب کار ميکنه براهمين ما زياد باهم نيستيم فقط هفته گذشته همش باهم بوديم که موجب اعتراض مادر شوهرم شده ميگه زياد باهم نباشيدميگه اين در صورتيه که دختر خودش از ظهر ازسرکارش ميره خونه مادرشوهرش کمتر پيش مياد خونه باشه که.درست همون موقع که ما اونجا ييم ميگه 5شنبه وجمعه منو ببريد روستا سر مزار يعني تو اين مدت ما يه بار شب عقد بيرون رفتيم يه بار وسط هفته که ساعته 2زنگ زد برش گردوند مونديم چه کنيم باچه سازش برقصيم همسرم به شدت عصبي شده همسرم 21سال سن داره ومن 19سال وبه رضايت مادرش ازدواج کرديم
درآينده ميخوايم باهم زندگي کنيم نميدونم چطور که.همه راضي باشيم
مادرشوهرم توقع داره همه درکش کنند سن مادرشوهرم چهل هست وتوي منزل بهنوعي حرف آخر اون ميزنه درضمن ايشون زندايي پدر م هستند
فکر ميکنم دوست داره مثل خانم داداشش مثل دختر خودش يه سره اونجا باشم براش بچرخم من شاغلم وبا ارباب رجوع در ارتباطم ونايي برام نميمونه
همسرم ميگه صبورباش وازم عذر ميخواد
ببخشيد تمرکزم به هم خورده طولانی شد, مادرشوهرم اگه بهش همسرم چيزي بگه گريه ميکنه وميگه عوض شدي وهمسرم سکوت ميکنه