همه این کارارو که گفتین روانجام دادم،سعی کردم بارفتن به کلاس وکاردانشجویی خودم روسرگرم کنم،اما زیاد موفق نشدم،شهره ماکوچیکه هرموقع میرم بیرون،حتما چندنفری ازم میپرسن پس عروسی کیه،این حرفا خیلی اذیتم میکنه،وقتی خواهر برادرام باهمسراشون میان خونمون نمیتونم تحمل کنم،به بهانه خستگی میرم اتاقموگریه میکنم،دچارحالت دمدمی مزاجی شدم،مثلا دیروز به همسرم ابراز علاقه کردم،امروز ازش خواستم که تا یه مدت بهم پیام. نده تا به یه ارامش برسه واینقد نگران من وحالم نباشه،که باعث شد خیلی ناراحت بشه،من خیلی تنهام،توروخدا کمکم کنید،من قبلن دختر خیلی شادی بودم،حتی تومشکلات به دوستام کمک میکردم،اما الان توحاله خودم موندم،شاید باورنکنید امروزبیشترازدوساعت اتاقم بیرون نبودم،ازخودم خستتم،از این حالم خستم،من ادمی بودم که خیلی کم گریه میکردم،اما الان یک روز درمیون کارم شده چندساعت گریه،همین الانم دارم گریه میکنم.ازامروز تا ناراحت میشم،انگار یکی تومغزم مینویسه خودکشی،انگار شیطون تووجودمه،نه که به خودکشی فک کنم نه،میدونمم گناه کبیرس ومشکلم حل نمیشه،اما انگاریکی کلمه خودکشی رومیاره تومغزم،میترسم شیطون گولم بزنه،همسرم ازم میخاد برم پیش مشاوره،یا حداقل بایگی از اقوام خودم یا خودش مشورت کنم،اما نمیتونم،نمیخام کسی از مشکل زندگیم خبرداربشه،نکنه خدابامن قهرکرده،جدیدا زود عصبانی میشم،خیلی سعی میکنم اینطورنشه اما...من ازخودم بدم میاد که تواین شرایط نمیتونم به همسرم کمک کنم،حتی باعث شدم دایم نگران من باشه وخودش رومقصراین حالم بدونه،گاهی وقتا میگم کاش توزندگیش نبودم تا به خاطرمن این همه سختی نمیکشید،کاش به حرف خانوادش گوش میداد وبعدسربازیش اقدام میکرد برا ازدواج یا حداقل بعده گرفتن لیسانس میرفت ودیگه فوقش رونمیگرفت،یا یکی دیگه رومیگرفت که تحملش بیشتراز من بود وکم نمیاورد،تا اینکه با این همه فاصله زیادی که بین شهرامون هست دایم نگران من وحالم نباشه،من نیاز به نیرودارم اما پیداش نمیکنم،همسرم میگه ههمین قدکه همدیگرواین همه دوست داریم خیلیه،اما دوست داستن یکی که نزدیک15ساعت ازشهرش دوری چه نیرویی بهت میده جزدلتنگی وناراحتی،دیگه تحملم تموم.شده