باسلام. من با خانواده شوهرم احساس راحتی و صمیمیت نمیکنم ....
این نتیجه رفتار خودشونه که عروس رو تحویل نمیگیرن ...
اوایل نامزدی متوجه نمیشدم که منو تحویل نمیگیرن از بس خوشبین بودم ولی به مرور حساس شدم الان چهار سال میگذرد ولی من احساس خوبی و راحتی با انها ندارم تا انجا که بشود دوست ندارم بریم خونشون و اگر بخوام برم استرس میگیرم.... و اصلا راحت نیستم انگار رو میخ نشستم و همش ساعتو میبینم که زود اخر شب شه ما بریم خونمون
دلیل راحت نبودن و معذب بودنم هم اینه در مورد من قضاوت درستی ندارن و همش دغدغه های ذهنی شونو به من نسبت میدن مثلا بارها گفتن من و پسرشون ولخرجیم درصورتی که من برا عروسیم سبک ترین و کمترین و ارزون ترین خرج و کردم و حتی بعد چهار سال زندگی هیچی نخریدم نه لباسی نه وسیله ای و همش از وسایل و لباسهای دختریم استفاده میکنم .... و از نامزدی یه مسافرت هم نرفتیم به جز ماه عسل... ولی برعکس مدام میگن شما ولخرجید و اون عروسشون تعریف میکنن پیش من که اونا خرج نمیکنن در صورتی که خداشاهده از اول که من دیدم فقط در حال خرید و گشتن هستن...
چرا برعکس میگن و قضاوت غلط میکنن
من قبل از ازدواجم موفقیت هایی بدست اورده بودم ولی پدر سوهرم خصوصا هنوز بعد از چهارسال حرص داره که من تخریب کنه که مثلا من تو اینا فکر نکنم کسی هستم برا خودم و مدام میخواد بفهمونه که تو هیچ کس نیستی در صورتی که من اصلا مغرور نیستم و اصلا خودمو نگرفتم ولی الان حساسم کردن...
کلا سرد و بی توجه و درحال رو ندادن و حال گرفتن و تذکر دادن که ولخرجی نکنید .....
در کل راحت نیستم و خسته شدم ازشون و چندین رفتار بد بزرگ خصوصا از پدرشوهرم دیدم که حوصلشونو ندارم فقط به همخونشون خوب میرسن و برا خودشون و همخون خودشون خوب توجه میکنن و خرج میکنن غیر اون حساب نمیکنن خصوصا من عروس
من چه رفتاری باید داشته باشم و چه کنم که حساس و زودرنج شدم از کارهاشون و توان و حوصله دفاع و کل کل ندارم و جواب نمیدم ولی تو خودم حرص میخورم تا مدتها.... خودم رو به بی خیالی زدم ولی واقعا ناراحت میشم و تو خودم میریزم و نتیجه اش اینه که واقعا دوستشون ندارم