با سلام
من ده ماه هست که عقد کردم،بیست سال سن دارم و همسرم27 ساله است
از بعد عقد رفتار مادرشوهرم عوض شد و ایشون حتی در مورد مسکن مثلا قبل عقد بحث شد و حرفی زدند و بعد عقد کاملا انکارش کردند،پیش امده مواردی که بین من و همسرم مشکل بوده،مثلا همسرم دعوا کردند با من و مادر شوهرم متوجه شدند و وقتی با من حرف زدند طرف پسرشون رو گرفتند درحالیکه کاملا حق با من بود،یا ارزو به دل من مونده که مثلا یه تعریفی ازم بکنند،ایشون مدام جلو من از دخترشون تعریف میکنن و...همسرم متاسفانه به شدت و غیر مستقیم به مادرش وابسته ست،مثلا بیرون رفتن یا مهمانی رفتن و...
اما من زیاد اهل رفت و امد نیستم و دوست ندارم اما چون همسرم میخواد باید برم وگرنه جبران میکنه و میگه تو از دستی نیومدی یا چرا نیومدی؟و همسرم بیشتر رفتارهاش شبیه مادرش هست که باید بریم و زشته و اینکه اصلا مد نظر نداره من چی میخوام وااااقعا در عمل به ذهن اونها نگاه میکنه و خواستشون
من نگرانم که شوهرم حس میکنم باهام نیست
به تازگی به اجبار همسرم با خونوادشون یه مسافرت رفتیم که جز خاطره تلخ هیچی برام نمونده
من نمیدونم واقعا حساس شدم به همه چیز،
خیلی حس بدی دارم
حس میکنم خونواده همسرم برام ارزش قائل نمیشن که البته بنظرم همسرم هم مقصره و دراین مورد هرچقدر باهاش حرف میزنم به نتیجه نمیرسم.
من همیشه احترام اونها رو حفظ کردم و حتی در اون مسافرت که انقدر خواهرشوهرم و مادرشوهرم باهام بد رفتار کردند صبر کردم فقط،اما مطمئنم نمیتونم تا اخر زندگیم اینجوری باشم،
من میخوام موقعیت واحتراممو داشته باشم در خانواده همسرم و اینکه نمیخوام جوری رفتار کنم باهاشون که بعدا توقعشون ازم زیاد باشه برا مهمونی رفتن و...
من میخوام بهم روشی یاد بدید ک انقد عذاب نکشم از ریز رفتارهاشون
مادرشوهرم ضمناً حتی جلو من سر پدرشوهرم داد میزنن و دعوا و فحش و...چه برسد به بقیه...
ببخشید وقتتون رو گرفتم