از روزهای خوب و بدم خیلی گذشته و من همچنان دارم تلاش میکنم که زندگیمو با عشق سرپا نگه دارم ولی از جانب همسرم هیچ کمکی نصیبم نمیشه دیگه دارم حس میکنم که یه پیر زن شدم فقط باید مایحتاج شوهرم و برآورده کنم همین راستش رفتاری رو که ازش دارم میبینم نگرانم کرده فکر میکنم دوباره داره ازم پنهان کاری میکنه خیلی رفتارش باهام سرد و بی روح شده
انقدر فشار عصبی رو تحمل کردم که گاهی نفس کشیدن یادم میره و احساس خفگی میکنم ویا همش بدنم کرخت و لمسه با هر مسئله ای حتی سریال های تلویزیون فوری اشکم سرازیر میشه بازم خداروصدهزارمرتبه شکر میگم که تن بدن اطرافیانم سالمه خداروشکر ولی این زندگی به درد یه دختر تازه ازدواج کرده نمیخوره دارم داغون میشم از همه بدتر اینکه ناامید به قضا و قدربعضی اوقات انقدر خسته و درمونده میشم که میشینم و به حال زارم و این وضعیتی که برای خودم ساختم گریه میکنم