با سلام و احترام
خواهرشوهرمن قبل ازدواج ما از شوهرش جدا میشود،
و همسر من برای اینکه او به حالت روانی عادی برگرده هرکاری که از دستش برمیاد برای خواهرش انجام میده و طوری که همسر من شخص اول زندگیه خواهرشه، درضمن خواهرشوهرم یه بچه هم داره که اونو از بچگی همسر من بزرگ کرده
دوساله که ما ازدواج کردیم خواهرش دست از سر ما برنمیداره، خونه پدرش زندگی میکنه اما همیشه وسط زندگیه منه
من بعد دوسال هنوز نتونستم همسرم رو طوری رام کنم که حرفای خصوصیشو به خواهرش نگه- همیشه درحال پچ پچ کردن هستن و این قضیه منو از حرص خوردن زیاد آب کرده-من تاحالا به همسرم اعتراضی نکردم،خواستم با رفتارم بکشم سمت خودم اما هنوز نتونستم-شما بهم با ذکر مثال و واضح بفرمائید من چکارکنم؟
تازگیا احساس میکنم با مردی که زنو بچه داره ازدواج کردم.
من که میرم یخورده پیش همسرم،حرف میزنم اون مادرودختر انقدر مظلوم بازی درمیارن که شوهرم دلش میسوزه، منو ساعتها ول میکنه میره، من میمونم و یه بغض بزرگ کهنه که زندگیمو داره زهرمار میکنه،
من چجوری به همسرم بفهمونم که بسه هرچی بهشون رسیدی بزرگشون کردی،یخورده به فکر خودمون باش که دوساله بیدلیل عقد موندیم-
بعضی وقتا احساس میکنم انگیزه نداره،یا ذوقش واسه بچه کور شده-
رابطه اون دونفر طوریه که گاهی اوقات فکرمیکنم تمام مسائل خصوصیمونو میره میگه حتی راه حل هم میخواد-
خلاصه انقدر حرص خوردم،دائما سردرد دارم
چاره مشکل من چیه؟
خواهش میکنم واضح برام توضیح بدید-چون منو همسرم همدیگه رو دوست داریم-اما شوهرم بجای اینکه فقط به زندگیه خودش فکرکنه مشغله ذهنی -که اونا هستن-داره
اینم بگم که قبل عقدبهم گفت که یه سری از مسائل کوچیک اونا بعهده منه-اما الان میبینم دقیقا مثل مردیه که زنوبچه داره
واینم بگم چون خواهرش شوهر نداره، خیلی از محبتش نسبت به من کم میکنه،احتمالا پیش خودش میگه وقتی خواهر من ازاین محبتها محرومه،من چجوری واسه یکی دیگه ادا کنم و....
با سپاس