سلام خواهش ميكنم به من كمك فكري بدين من يه دخترهفت ساله دارم والان سي ويك سالمه شب عروسي باردار شدم يه بارداري فوقالغاده سخت تو تمام مدت بارداري حس گرسنگي نداشتم چون معده م چيزي رو نگه نميداشت چون خيلي سخت به هم رسيده بوديم ومشكلات حتي بعد از ازدواج هم با ما بوداسترس بالايي رو تحمل كردم تمام مدت دلم ميخواست با همسرم وقت بگذرونم اما حال بدم اجازه نميداد از اين قضيه هم به شدت ناراحت بودم تا اينكه دخترم به دنيا اومد وقتي به دنيا اومد اصلا دوسش نداشتم چون تنها بايد كاراي اون وخونه رو انحام ميدادم و شبه اصلا نميخوابيد ومدام جيغ ميزد باز هم نتونستم با همسرم باشم و اين منو خيلي عذاب ميداد چون ما تازه به هم رسيده بوديم هنوز گاهي شبها از استرس صداي گريه اون بيدار ميشم وخدا رو شكر ميكنم كه بزرگ شده وقتي بهش نگاه ميكنم كه چه جوري داره به دوستش التماس ميكنه كه بيشتر باعاش بمونه دلم براش ميسوزه با وجودي كه اصلا دلم بحه نميخواد با خودم فكر ميكنم نكنه من باعث تنهايي و بي كسي اون بعد از خودمون بشم ميدونم شرايط از قبل خيلي بهتره ولي تمام اون شرايط رو اعصاب من فشار وارده كرده وعصبيم كرده از يه طرف دلم بچه ديگه ي نميخواد از طرفي از خودم حتي مطمئن نيستم كه بتونم بار مسوليتش رو قبول كنم واز طرفه فكر دخترم داره داغونم ميكنه زماني هم برام باقي نمونده همه فاصله سني دخترم و هم سن خودم داره زياد ميشه واقعا تو دو راهييه بدي گير كردم توروخدا راهنماييم كنين