شوهرم ميگه كه ما مجبوريم با هم زندگي كنيم
يه موضوعي تو خانواده من به وجود اومده بود كه داداشم با دختر عموم رابطه داشته و بعد گفته بودن نمي خوايم و تموم شده بود اين موضوع و من به همسرم كه پسر عمم هستن و ما همو دوست داشتيم و همو مي خواستيم با هم ازدواج كرديم البته با كلي مشكل اين مرضوع رو نگفتم الان اين مرضوع رو از بقيه فاميل شنيدن!و ناراحتن كه شما خيلي خوب با اين موضوع بر خورد كردين ولي من بچگي كردم بي عقلي كردم كه ازدواج كردم!داداشت زرنگ بود با اينكه تو دهن مردم افتاده بودبازم نداشتين كه ازدواج كنن!الان اين موضوع رو ربط دادن به ازدواج خودمون
كه اشتباه بوده ازدواج ما! بهش مي گم اين حرفا الان درست نيست من تو رو و زندگي با تو رو دوست دارم ميگه ربطي نداره ما اشتباه كرديم!
مي گم خوب منظورت چيه الان چيكار كنيم؟! مي خواي كه زندگي كنيم؟!
مي گه اره الان ديگه مجبوريم
ميگن رابطه ما تو دهن مردم افتاده بود و خانوادم منو مجبور كردن
ولي يه جوري هي تكرار مي كنه حرفشو كه احساس مي كنم واقعاً نمي خواد ادامه بده
چون داداشه من و دختر عموم هم رابطه داشتن و بعد داداشم گفت كه ازدواج ما اشتباه و نميشه!من و همسرم چندين سال همو مي خواستيم ولي اينجور كه ميگن يعني اون اصلاً منو نمي خواد چون خانوادش إجبار كردن و چون همه فهميده بودن و تو دهنه همه افتاده بوده مجبور شده تا تهش بره
داداشم و دختر عموم ٢،٣ ماه رابطه داشتن همين ! الان دارن اين موضوع رو با ازدواج خودمون مقايسه مي كنن
كه اگر تو دهن مردم نميفتاد ما اين اشتباه رو نمي كردين
٢ ساله عقد هستيم
بله ولي مجبوريم زندگي كنيم
نمي خوام به خانوادم بگم
خوب اخه اونا بيشتر احساساتي بر خورد مي كنن!
به تنها كسي كه مي تونم بگم خواهشون هست!مطمئنم كه خانواده ايشون يعني پدر مادرشون اين موضوع رو بفهمن داغون ميشن
نه اصلاً هيچ كسي از اين حرفا خبر ندارن!و نمي دونن كه شوهرم اينجوري ميگه!اگه بفهمن مطمئنن طرف منو مي گيرن همشون