با سلام،جاری دارم که به شدت سیاست به کار میبره و خودش تو دل خانواده همسر جا کرده با وجود اینکه پشت سرشون علاقه ای بهشون نداره،اما من کلا پشت و رو ندارم و همیشه خود واقعیم بودم،حتی به گفته شما در خیلی از مطالبتون اگر از کاراشون ناراحت شدم بهشون به خوبی مطرح کردم اما همین مطرح کردن های من باعث شده که اون عزیزتر بشه،حتی وقتی قرار بود من و جاریم همسایه بشیم ،مادرشوهرم به من گفت اگه هر اتفاقی تو خانواده بیفته من از چشم شما میبینم و ما 3 سال با هم زندگی کردیم و هیچ اتفاقی نیفتاد الان یکی دوسالی هست که جدا زندگی می کنیم اما ممکنه دوباره با هم همسایه بشیم بازهم مادرشوهرم همین حرف تکرار کردن،هر دو حاملگی سختی داشتیم و استراحت مطلق بودیم، جاریم،مادرشوهرم مثل گل جمع کردن اما من یه سر هم به خونمون نزدن چه برسه به جمع کردن،از تبریک گفتن تولد،از زایمان،حتی اگه خونه هر دو مهمونی باشه همه کارای اونو می کنن اما من تمام کارام باید خودم بکنم،از رازهایی که اون می دونه و من بی خبرم،همه اینا من رنج میده،شما بگین من چیکار کنم و چه رفتاری داشته باشم،دائم ناراحتم و رنج می برم و آرامش و قشنگی های زندگیم با دیدن این کارا از بین میبرم و آرامش شوهر مهربونم خراب می کنم.با خودم می گم شاید حمایت های زیاد شوهرم باعث این کار شده،چون برادرشوهرم به مادرشوهرم نزدیک ترن و همیشه با هم پچ پچ دارن اما شوهر من هیچ وقت بهشون اجازه توهین به من نمیده،دائم سعی می کنن با حرفاشون جاریم بکوبن تو سر من،ممنون میشم راهنمایی کنید.