سلام استاد عزیز
از اینکه مزاحم وقت پر ارزش شما میشم عذر میخوام
متاسفانه نمیشه توی پرسش وپاسخ قرآن ناطق عضو شد
و از توی آرشیو هم نتونستم جواب بگیرم
من 10 سال هست که ازدواج کردم مدت 4،سال عقد بودم(البته در زمان خواستگاری حرف چیز دیگری بود که این خود موجب ناراحتی من بود)که بعد از 4سال با یه سری ناراحتی ها سر خونه زندگیمون رفتیم از نظر مال محتاج نیستیم ولی باید محتاط خرج کنیم مادر شوهر بنده خیلی به ظاهر اهمیت میده و من شاید مجبور شم 2سال هیچ لباس جدیدی نخرم در صورتی که بقیه اعضای خانواده خیلی به روز هستند همچنین خانواده شوهر من شیرازی هستند و خانواده من اهل فسا وهمان جا هم ساکن هستند البته از نظر تحصیلات فامیل و مسایل اجتماعی به غیر از مسایل مالی خانواده من در وضعیت بهتری هستند وهمه اینها باعث شده که مادر شوهر من به من به چشم یه آدم حقیر نگاه کنه و دایم حتی در جمع منو ضایع کنه ما 5سال در طبقه بالای خانه آنها زندگی میکردیم و خوب خود این نزدیکی ناراحتی هایی بوجود می آورد من یه دختر دارم که از بدو تولد دچار اگزما بود به همین خاطر به شدت نا آرام بود و من خوب به کارهای خانه نمیرسیدم و بابت این موضوع همیشه تحقیر میشدم دختر من الان 4 سال داره و در سن2_3سالگی بیماری اون به شدت تشدید شد بطوری که من یک سال نتونستم حتی یک شب هم بیشتر از 3 ساعت بخوابم دوری از خانواده بیماری دخترم(ظاهر دخترم مثل کسی شده بود که دچار سوختگی 70_80درصد به بالا شده باشه غیر از این بدنش به دلیل خارش شدید پر از زخمهای عمیق بود که عفونی شده بود حتی شما نمیتونید تصور کنید)(البته آقا امام رضا که جانم به فداشون دختر منو شفا دادن) و همچنین شوهر من آدمی نیست که علنی ابراز محبت کنه و سردی ایشون باعث شده بود من به شدت عصبی بشم و من تو خونه ای که مادر شوهر و دو تا برادر شوهرام(ازدواج کردن)زندگی میکردن خیلی داد و بیداد میکردم با شوهرم دعوا میکردم مشکلاتمون رو با فریاد میگفتم و حالا بعد از حدود 1/5سال از اون روزا با توجه به بی احترامی های مادر شوهرم به من خیلی تو جمعشون احساس حقارت میکنم و این اضطراب و پشیمونی از کذشته و رفتارهای بدم همه زندگی منو تحت تاثیر قرار داده و شدیدا به کمک احتیاج دارم
ببخشید میدونم وقت با ارزش شما رو خیلی گرفتم اگر امکانش براتون وجود داشت کمکم کنید اجرتون با حضرت زهرا(س)