با سلام خدمت مشاور محترم
من هشت ساله ازدواج کردم ودارای دوفرزند هستم ازهمان اوایل ازدواجم فهمیدم شوهرم وابستگی شدیدی نسبت به خانوادش به جز پدرش داره مادرشوهرم اختلاف شدیدی با پدرشوهرم داشت وجدا شد خواهرشوهرم فقط باشوهرش همخونه است وشوهرشو درحد خودش نمیدونه اینا روگفتم تا با خانوادش آشنا بشید تا حدودی چندسالی به دور از خانوادش در شهردیگری زندگی کردم بدنبود زندگی نسبتا آرومی داشتم ولی حدود یک ساله که برگشتم طی این یکسال یک هفته پشت سرهم با هم آشتی نبودیم همیشه دعواست سر خانوادش وبا خانوادش خودش پیش یکی از اقوام خودش گفته بود که حق بامنه ولی جلوی خانوادش سر اونا درمیاد وبه من بدوبیرا وکتک میزنه وقتی دور هم جمع میشن انگار نه انگار من وجود دارم بی اهمیت به راحتی توی جمع از همه برای زندگی شخصیمون نظرخواهی میکنه واز مادر وخواهرش نظر میخواد شغل درست وحسابی نداره واز این شاخه به اون شاخه میپره اصلا اهل محبت کردن نیست اگه یه هفته تو خونه برنج وگوشت و.... نباشه براش مهم ننیست بچه ها چی میخورند ولی همین که خانوادش بگن میخوایم بیایم اونجا براشون بهترینها رو فراهم میکنه الان مدتی دیگه سردشدم حوصله ندارم بحث کنم زندگیمونم سرد شده نمیدونم باید چیکار کنم وقتی میبینم روزی یک اس ام اس عاشقانه برای مادرش میده وطی این هشت سال دریغ از یه اس ام اس که لااقل حالمو بپرسه و..... از همشون متنفرم من زندگی عاشقانه رو دوست داشتم ولی این زندگی نسیبم شد لطفا کمکم کنید