سلام من ۲۴ ساله و همسرم ۲۸ ساله است و مدتی پیش از شما سوالی پرسیدم مبنی بر سردی همسرم و نیاز زیادم و بی توجهی وی.یک سال و نیمه ازدواج کردم و ازین موضوع رنج میبرم.خیلی سختمه خیلی گریه میکنم گاهی از همسرم که عاشقش بودم هم بیزار میشم.
شما به من گفتید به همسرم بگم و اگر نمیتونم براش نانه بنویسم.بالاخره با زجر بسیار براش نامه نوشتم و همه ی حرفامو گفتم.موقعی که همسرم میخواست بره بیرون نامه رو دادم و گفتم بیرون بخونه.وقتی اومد خونه خیلی عادی باهام صحبت کرد که چرا فکر میکنی رابطمون کمه؟چهار بار در هفته کمه؟!!!!
مونده بودم چی بگم ما از اول ازدواجمون تا حالا رابطمون یک بار در هفته بوده نه بیشتر اونم اگه من پیشقدم نشم وجود نداره ضمنا همسرم زودانزالی داره و همون یکبار در هفته هم من هیچی ازش نمیفهمم!
نمیدونم منو خنگ فرض کرده که کفت مگه چهار بار درهفته کمه؟منم سرم پایین بود و اصلا هیچی نگفتم.
ضمنا تو نامه نوشته بودم اگر برن دکتر و زودانزالیشون رو برطرف کنن منو خوشحال میکنن اما انگار با دیوار حرف زدم هیچی به هیچی.
من دختر پاک و نجیبی بودم قبل ازدواج به خاطر زیباییم کلی خواستگار داشتم او یه عالمه پیشنهاد واسه دوستی اما خدارو شاهد بر اعمالم دیدم و صبر کردم تا ازدواج کنم.حالا که ازدواج کردم انواع فکرای کثیف هر روز میاد تو سرم و منو از خودم متنفر میکنه.
من خیلی ناراحتم و همسرم خیلی به من بی توجهه.
میخوام دیگه هیچ رابطه ای باهاش نداشته باشم حتی اگر خواهش کرد ...میخوام بفهمه که چقدر سخته بی جواب کذاشتن این نیاز توسط همسر!
هیچوقت دلم نمیخواست این حرفارو بهش بزنم و بگم که چقدر نیاز به رابطه باهاش دارم ولی حالا که خودمو شکستم و گفتم هم انگار نه انگار.
نمیدونم چیکار کنم این همسر بی توجه رو...
بدبختی عاشقشم هستم و از طرفیم از دستش عاصی شدم انقدر بی احساسه...دارم له میشم بین این دو حس متناقض...
رو آوردم به قرآن خوانی و میخوام برم دکتر قرصی چیزی بگیرم میل جنسیم کم بشه..
من موندم سنم بره بالا باید عین مجسمه زندکی کنم تو یه زندگی بی احساس؟
راهی هست بهم بگید؟