سلام. من مطلقه بودم و یکی از همکارام در شرایط بدی زندگی میکرد مدام دعوا و درگیری داشت با همسرش. از لحاظ مالی و زناشویی مشکل داشت. از لحاظ ظاهری و اخلاق با هم مشکل داشتند. ایشون از من خواست ازدواج کنیم من گفتم همسر دوم نمیشم گفت پس فعلا عقد موقت باشیم تا طلاقش بدم. انصافاً هم از لحاظ مالی من خیلی برتر از همسر اولش هستم. نصف ماه پیش منه به بهانه ماموریت و.. من دیدم بعد از دو سال صبر کردن هیچ خبری از طلاق اون نیست بهش اعتراض کردم میگه اون باید خودش طاقتش تموم بشه بره.گفتم پس از هم جدا بشیم اینم قبول نمیکنه میگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم. خودمم بهش علاقمند شدم. الان از لحاظ روحی خیلی بهم ریختم. همش فکر و خیال دارم. عذاب وجدان دارم. شبها خواب ندارم. همش فکر میکنم اگر از اول این حرف رو میزد وارد زندگی یک زن دیگه نمیشدم که حالا اینجور گرفتار بشم. وقتی میبینه من اینجوری افسرده و غمگین هستم بجای دلجویی یا قوت قلب دادن از من دوری میکنه حرف نمیزنه. البته از لحاظ ابراز احساسات خیلی خیلی ضعیفه هیچوقت نشده از من یه تعریف کوچولو بکنه یا بگه دوستم داره. هر وقت هم من میام درباره خودمون یا خاطراتمون صحبت کنم حرفو عوض میکنه یا خودشو مشغول تلفن و تلویزیون میکنه. هیچی به اندازه این سردی منو اذیت نمیکنه. اما از لحاظ خونه و ماشین و خرجی و احترام به خانواده تم کم نمیذاره. دیگه کم کم خسته شدم. دلم میخواد تکلیفم روشن بشه. یا فقط با من باشه یا طلاقم بده از زندگی اون زن برم بیرون. کمکم کنید.