سلام و خسته نباشید،من یه دختر 20 ساله ام که 1سال عقد بودم و حدودا 1 ماهه که ازدواج کردم
اوایل عقد که رفتار همسرم با من بی نهایت با احترام بود و من واقعا از رفتارش راضی بودم،همسرم 25 سالشه و مرد مومنی هست
کم کم که رفت و امدم به خانه ی پدر همسرم شروع شد متوجه شدم خانوادشون با خانواده ی ما خیلی متفاوته،ما خانواده ی گرم و پرصحبت و صمیمی هستیم،مادرم همش با همسر منم بگو بخند میکنه و بهش محبت میکنه،البته که رفتار همسرمم هم در مقابل پدر مادرم با محبت و احترامه
اما من وقتی به خاانه شان میرفتم با من بسیااار سرد و کم توجه رفتار میکردن،پدرش شوخی میکرد اما شوخی هایی که من خیلی زود بهم بر میخورد و با احترام نبود میدونم شوخی بود اما منو ناراحت میکرد
یا مادرش گاهی نظرهایی میداد راجع به خرید جهاز و توقع داشت بهترییین مارک ها و فقط مارک های خارجی خریداری بشه در صورتی که خودشون کوچیکترین کمکی به پسر 25 سالشون نکردن،و واسه اجاره ی خونه گفتن ما کوچیکترین قدمی برنمیداریم و پول نداریم،و پدر من نصف پول رهن یه خونه ی کوچیک رو به شوهرم داد تا تونستیم خونه بگیریم،با اینکه من کل عمرم هیچ نیاز مالی نداشتم،و تو خونه ی 200 متری زندگی کردم،تونستیم یه خونه ی 60 متری رهن کنیم،البته شوهرم از نظر خرید واقعا برام تا به حال کم نذاشته،و اصلا خسیس نیست و تا اخرین قرون پولشو خرج من میکنه
ولی خانوادهی همسرم به هییییچ عنوان پشتش نبودن،روابط سرد و سرد تر شد،همسرم که از طرف خانوادش هیچ کمکی ندید دیگه کم کم باهاشون خیلی سرد شد اما همچنان احترام میگذاشت و منم رفت و امدم کمتر شد به اونجا همسرم هروقت میگفتم بریم خونتون مسگفت حالاالان نیستن و بعد....میفهمیدم دوس نداره من به سردی روابطشون پی ببرم،یه روز که رفتم خواهرشوهرم که 17 سالشه حرف خخیلی بدی بهم زد،نمیدونم شاید فکر میکرد من باعث این رفتار همسرم هستم در صورتی که خدا شاهده هی بهش میگفتم مواظب باش دل پدر مادرتو نشکنی و باهاشون خوب باشی باللخره پدرمادرن و این همهبرات زحمت کشیدن،به خدا هرچی میتونستم میگفتم اما اونا از طرف من میدیدن،با اون حرفش خیلی دلم شکست اما جوابی ندادم و انننقد اشک تو چشمام بود که جواب همسرمم تو راه برگشت ندادم و باعث دعوای خیلی بدی بین من و همسرم شد و از خواهرشوهرم متنفر شدم و هیچوقت از دلم بیرون نمیره چون به جز تیکه و طعنه نمیگه،سالی یک بار حرف میزنه اونم دهنش به بدگویی باز میشه
تو خونشون همش اهل فامیلو مسخره میکنن و دخترشون میگه وای از این حالم بهم میخوره و من از همه بدم میاد...میفهمم منظورش به منم هست
خب منم سنم کمه،تو خانوادم کسی کوچکترسن حرفی بهم نزده،هییییچ وقت مادرپدر خودمم دلمو نشکستن،از فامیل و هیشکی حرف بد نشنیدم و همه باهام با احترام رفتار میکنن...اما حالا....
تا عزوسی یک زنگ نمیزدن کمک میخواید نمیخواید....ماهی 1بار میرفتم خونشون اونم به خدا عذاب میکشیدم،یک جا میشستم و هیچی نمیگفتم اما بی احترامی نه...سعی میکردم لبخند بزنم
باور کنید میترسم وقتی اونجا ام باهاشون حرف بزنم و شروع کنن به تیکه انداختن،میگم هیچی نگم بهتره اونا ام چیزی نمیگن
دیگه عروسی که کردیم گفتن ما رسم دارسم پولایی که جمع شده رو برداریم،خیلیییی عصبانی شدم که پسرشون همه چی رو با پول خودش خرید بعد میخواستن پولای کادوهای عروسی رو بردارن البته اینکارو نکردن....
بعد 1ماه منو چندروز پیش پاگشا کردن منم امتحان سختی داشتم 2زوز بعدش جزوه بردم و میخوندم که کمترم حرف بشه بعد که اومدیم همسرم خیلی عصبانی بود و گفت که تو بهشون بی احترامی کردی و هیچی نگفتی و حرف نمیزدی و فرداشم گفت بابام زنگ زده گفته زهرا ناراحت بوده از دستمون،،که چیزی نمیگفته؟در حالی که خودشون کم حرفن منم مثه همیشه بودم و منم توانایی ارتباط برقرارر کردنم زیاد عالی نیست مگه اینکه طرف خودشم پرحرف باشه و حرف ازم بکشه...
ناگفته نماند در طول عقد هی به همسرم میگفتم از خانوادت ناراحتم و هیچ کار برات نکردن هیچ کمکی نکردن همسرم اوایل میگفت حق داری اما الان دیگه همش میگه باشه ولش کن این بحثو نکن و صداشو میبره بالا
اخلاق همسرم داره باهام عوض میشه خودمم طاقت کوچیکترین حرفی ازش ندارم
با کوچیکترین بحث داغون میشم گریه میکنم و فکر میکنم جدا بشم ازش هی میگم این کی بود این چه خانواده ای بود من ازدواج کردم،و لی به خاطر مامان بابام تحمل میکنم حس میکنم از اون علاقه ی شدید به همسرم چیزی باقی نمونده در حالی که همسرم خوبی هم خیلی زیاد داره مهربونه،مومنه،دست و دلبازه،ولی تا وقتی باهاش خوب باشم اگه قهر کنیم رفتارش افتضاح میشه بهم اننننقد بی محلی میکنه که میگم خودمو میکشم
دارم خسته میشم با اینکه 1ماه گذشته از زندگیم،زندگیم سرد شده و هیچ ذوقی براش ندارم