من از بچگى استرس مىگرفتم موقع درس جواب دادن و حتى نمىتونستم روخونى کنم وقتى مىرفتم پاى تخته از استرس زىاد دستام ميلرزىد الانم همىنجورم چىکار کنم که غلبه کنم بر استرسم
بىست و هشت سالم
من ازدواج کردم .چهارسال عقد بودم پنج سالم هم عروسى کردم. الانم دانشجوى حسابداريم مقطع کارشناسى. سرکارم ميرم .
خيلى کارارو شايد بلد باشم ولى نمىگم يا مىترسم انجام بدم که مبادا خراب کنم. از خودم خيلى کم مىتونم دفاع کنم ولى از دىگران خىلى خوب مىتونم دفاع کنم.
بىشتر ساکت وارومم
از بچگى هم پدرومادرمم زياد پيشم نبودن . منم بىشتر پيش خواهروبرادرام بودم .
از داداشامم بى نهايت مىترسىدم هنوز گهگاهى ترس دارم
دعوام مىکردن
اخم مىکردن
پنح تا داداش دارم و دوتا خواهر بچه اخرم
بابام هشتادو سالشه و مامانم هفتاد سال
دوم دبستانم بودم معلمم بچه هارو ى بار زد منم ى چک زد. از اونموقع خواستم که بميرم .
ولى نتونستم به خانوادم بگم از روى ترس
از خودم در مواقعى که کسى مىپرسه چرا اىنکارو انجام دادىد نمىتونم گهگاهى دفاع کنم و حرف بزنم
ولى کسى به دوستم مثلا چىزى بگه من ازش دفاع مىکنم .