من ۱۶ ساله بودم ک ازدواج کردم..وقبل این ازدواج با یکی دوس بودم در حد تلفن و ی بار بیرون رفتن ..همی ک تموم شده بود.ولی دوسش داشتم..باشوهرم ک ازدواج کردم ۲ ماهی باهم تلفنی حرف زدیم و اومد خواستگاریم در صورتی ک اصلا قبولش نداشتم و احساسم سرد بود..عقد ک شدیم دعوا بحث و جدل شروع شد..خواهرشوهرم مجرد بود نسبت ب همه ی،کارای منو همسرم حسادت میکرد..حتی ب مادرش اجازه نمیداد خوب رفتار کنه باهام..کلا منو نسبت ب همه خراب میکرد..شوهرمم ی ادم بی غیرت و بی بندوباری بوده..هیچوقت هیچی نمیگف..بارها تو نامزدی خاسم جداشم میترسیدم از خونواده واسه همی ادامه دادم ب زندگی..ی سال نامزد بودیم..خواهرشوهرم دوس پسر داشت و همیشه خونمون میزنگید و باعث مزاحمت میشد..زمانی ک نامزد بودم..شوهرمم خیلی بی غیرت چیزی نمیگف.واین قضایا بارها تکرار شد و همچنان بیخیالی ب سر میبرد..و تصمیم ب عروسی گرفتیم در کل نسبت ب همسرم سرد بودم..گه گاهی ب اون پسر دوران مجردیم میزنگیدم..حتی بعد عروسی ک رفتیم تهران مشکلاتمون بدترشده بود..تااینکه باردار شدم و چن باری خاسم رد کنم نمیشد..دگ زندگی کردن برای من سخت شده بود زندگیمو دوس نداشتم انگیزه نداشتم اصلا.یکنواخت شده بود..ک تصمیم گرفتیم اومدیم شمال زندگی کنم..و بدترشده بود..حوصله خونوادمو نداشتم اصلا...شوهرمم بدترشده بود..فقط میومد سکس میکرد میرف.روز ازنو روزی از نو..خونواده شوهرمم دخالت میکردن خیلی..خاله اش اینا همه..و منم دگ خسته شده بودم همیشه همسرمو بتنهای بابچه اش میفرستادم خونه مادرش یا خونه تنها بودم یا بادوستام میرفتم بیرون ۵ سال اززندگی گذشت و من شده بود ی ادم بیرونی و رفیق بازی دورهمی ازاین حرفا.بادوس پسرای دوسابیرون رفتن..انگار ی؛ادم مجردی بودم..شوهرمم همچنان بی غیرت و بیخیال ن؛بیرون میبرد مارونجایی..منم ک عشق دوس بازی بودم..ولی کلافه شده بودم از کاراش اخلاقاش دوس داشتم منو جمع کنه..مردونگی سرش میشد..ولی هیچی..بارها از خونه زدم رفتم ک کاری بکنه بترسه ولی انگار ن،انگارتو خونوادمم ادم بد شدم..تا اینکه تفاهمی ی روز جداشدیم.
اینو یادم رف بگم..پسرمو خیلی دعوا میکردم همیشه عقده هامو روش خالی میکردم..عصبی شده بودم..بیمار..یسره گریه ..و گوشه گیر شدم..دس ب خودکشی هم زدم..ک رفته بودم ۲ روز ک؛ا
جدا ک شدم رفتم ی شهر دگ واسه زندگی مجردی..و با چن نفری رفیق شدم..تا اینکه صیقه یکی شده بودم اون هم مجرد بود..ولی خیلی کتک،کاری؛و دعواداشتیم.مواد مصرف میکرد..فقط تحمل میکردم..شاید ب سکسش وابسته شده بودم..۱سال و نیم باهم بودیم ک منو با پسردید ورف زن گرف..و منم جداشدم ازش..ولی همسرشو دوس نداشت..وطلاقشو داد وباز باهم رابطه رو شروع کردیم..و من رفتم خونه بابام واسه زندگی..۱ سال خ۷ ٨ماه خونه بابام بودم ک دوباره خسته شده بودم و هوای خونه مجردی؛بسرم زده بود.و ب این پسرهگفتم بیامنو ازخونوادم بگیر اونم ک از خداخاسه..با دعواهایی ک بین خونوادمون شد اومد منو صیغه کرد باز درحضورشون ولی راضی نبودن...و باهاش رفتم شهرشون ..۳ ماه نبودیم ک باحرفاش کاری کرد باچاقو خودمو زدم...و باهاش تموم کردم اومدم خونه بابام مجددا...الان راحت دارم زندگی میکنم ولی فکرم ب اون ادم صیغه ای..تودلم
سکسمون خیلی عالی بود.خیلی زیاد..شایدوابسته سکسش شده بودم
الان هم خواستگاردارم..دلممیخاد شوهرکنم سروسامان بگیرم ..اما نمیدونم چطوری
چیکارکنم؛اون از ذهنم بیرون بره
مچکرم عزیزم
یعنی زمانی ک باهمسرم زندگی میکردم..طوری شد خودکشی کردم..۲ روز کما بودم..قرص خورده بودم...و افسردگی کامل گرفتم...و اینهک عقده های زندگیمو روپسرم خالی میکردم..کتکش میزدم..خیلی دعواش میکردم..اعصاب کسیونداشتم