با عرض سلام وخسته نباشید .من حدودا 4ماه که وارد زندگی مشترک شدم.البته حدود 3سال باهمسرم دوست بودیم ودراین مدت به علت مخالفت مادرشوهرم نمیتونستیم باهم ازدواج کنیم ودلایل ایشون برای ازدواج ما متعدد بود یکی از دلایل سن پایین همسرم بود وچون مادرشوهرم زود همسرشون رو از دست داده بودن وبه تنهایی دو فرزندشون رو بزرگ کرده بودن از همسرم میخواستن که بیشتر مجرد باشن تا تنها نمونن ودیگر اینکه از لحاظ مالی شرایط خوبی دارن و نمیخواستن کسی که وارد زندگیشون میشه به قصد سواستفاده باشه واینکه چون تمام ازدواج های اطرافیان وحتی خواهر شوهرم فامیلی بوده ازدواج همسر من رو بایک غریبه اونهم با توجه به اینکه اعتقادی به دوستی وآشنایی قبل ازدواج نداشتن جایز نمیدونستن .ولی با وجود اینهمه مخالفت با اصرار زیاد همسرم وبا دیدن خانواده وسبک زندگی ما متوجه شدن تمام افکارشون اشتباه بود وخیلی خوشحال شدن وباتمام اونهمه سختی ما به هم رسیدیم خداروشکر من وهمسرم خیلی هم رو دوست داریم ولی مشکلی که به وجود اومده اینکه مادرشوهرم خیلی دوست ندارن من وهمسرم پیش هم باشیم وزمانهایی که ما پیش هم هستیم با همسرم تماس میگیرن که زود بیا و...واگر ما بخواهیم پیش هم باشیم رفتارشون عوض میشه ووقتی مارو میبینن به سردی باهامون رفتار میکنن مخصوصا بامن وجملاتی میگن که من واقعا ناراحت میشم ولی یا سکوت میکنم ویا لبخند میزنم که صحبتشون رو به جنبه ی شوخی برداشت کردم ولی دردرونم سخت دلگیر میشم وگاها گریه میکنم وغصه میخورم برای مثال ما برای تولدشون هدیه گرفتیم وخیلی سرد گرفتن درحالی که من باتمام وجود فک میکنم که خوشحالشون میکنم ولی...من خیلی براشون احترام قائلم وحتی رفتارهاشون وحرفهاشون رو در ذهنم توجیه میکنم ومیگم فکر کنم مادرخودم این حرف وزد وفراموش کنم ولی متاسفانه هرچقدر که سعی میکنم نمیتونم حرفاشونو فراموش کنم وحتی همسرم هم متوجه رفتارهاشون شده واز من عذرخواهی میکنه ومن به ظاهر نشون میدم که نه من فراموش کردم اشکال نداره زمان درست میکنه که ناراحت نشه ولی خودم شدیدا درفکرم وعذاب میکشم لطفا منو راهنمایی کنید که چطور باید رفتار کنم باتشکر.