سلام
من 15ساله که ازدواج کردم ما زندگی سختی داشتیم،شوهرم چند بار کارشو عوض کرده،واز نظر اخلاقی هم با مردی زندگی کردم که برای نمونه مثال میزنم در حاملگی روی من دست بلند کرد که باعث ضربه به خودم وبچه شد که من شش ماه از حاملگی رو مجبور شدم منزل مامانم استراحت کنم و این اتفاق جلو مادرشوهرم افتاد چون منزل اونا زندگی میکردیم برخوردی که اوناکردن این بود که لابد زبون زدی که کتک خوردی و در این ایام که منزل پدرم بودم مادر شوهرم از من حوال پرسی نکرد و شوهرمم چند باربا من دعوا کرد که چرا نمیرم احوال پرسی خانوادش،ناراحتی من بخاطر این بود که شوهرم شش ماه بیکار بود ومن هم میگفتم حالا که دوباره بچه دار شدیم باید به خودش بیاید و فکر کار جدید باشد«البته بگم که چون از اخلاقیات همسرم باخبر هستم طوری نیس که با عصبانیت با او رفتار کنم همین موضوع من در ارامش کامل خواستمو گفتم»از این ماجراها در زندگی من زیاد اتفاق افتاده اینو برا مثال گفتم بخاطر همین اخلاق های شوهرم و وضعیت مالی بسیار نسبت به او وزندگی وخانوادش سرد هستم ولی بخاطر اینکه دو تا بچه دارم به روی خودم نمیارم به شوهرم ابراز علاقه میکنم در صورتی که هیچ علاقه ای به او ندارم وبه خانواده همسرم احترام میگزارم ولی هیچ احترامی در دلم براشون قائل نبستم خیلی رو خودم فشار میارم گاهی ارزو میکنم کاش بچه نداشتم ویه طوری از دس بچه ها. راحت میشدم تا طلاق میگرفتم.
لطفا راهنمایی کنین
مننون از سایت خوبتون